سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان و داستان ادبیات برجسته

داستان کوتاه سه پیرمرد

    نظر

داستان کوتاه سه پیرمرد

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟
زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.
آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم.

ادامه مطلب...

داستان کوتاه ساعتی چقدر پول می گیرد

    نظر

داستان کوتاه ساعتی چقدر پول می گیرد

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت.
دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
-بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
-بله حتماً. چه سوالی؟
-بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد: این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می پرسی؟!
-فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
-اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار.

پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست نشست.
بعد از حدود یک ساعت مرد آرام شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است. شاید واقعا او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

ادامه مطلب...

داستان کوتاه پشتکار زیبا و پر معنا

    نظر

داستان کوتاه پشتکار زیبا و پر معنا داستان کوتاه پشتکار

 

داستانهای جذاب,داستان بی تفاوتداستانهای کوتاه

 

 یک دانش آموز دبستانی که در درس خواندن نسبت به همکلاسی هایش بیشترین تلاش را می کرد، همیشه از این متعجب بود که علی رغم تلاش هایش در امتحانات بهترین نمره را کسب نمی کند.

او روزی از مادرش پرسید: مامان، به نظر تو من کودنم؟ من که همیشه با دقت به درس معلم گوش می کنم، چرا همیشه از دوستانم عقب هستم؟

مادر احساس می کرد که مدرسه احترام کافی به غرور پسرش نمی گذارد، اما نمی دانست که چگونه به او جواب بدهد.


در امتحان بعدی هم که پسر فکر می کرد در کل مدرسه شاگرد اول می شود، جایی بهتر از رتب? هفتادم نگرفت. وقتی به خانه رسید، دوباره همان سؤال را از مادرش پرسید. مادرش خیلی دوست داشت که به او جواب بدهد، بهر? هوشی هر کسی با دیگران متفاوت است و شاید کسی که شاگرد اول شده، از هم? همکلاسی هایش باهوش تر است. اما دلش نیامد که این حرف ها را به او بگوید.

ذهن مادر همیشه مشغول این بود که چگونه به سؤال پسرش جواب بگوید. والدین معمولاً عادت دارند که بچه هایشان را در چنین وضعیت هایی شماتت کنند و مثلاً بگویند «برای این که تو خیلی بازیگوش هستی! برای این که اصلاً تلاش نمی کنی!». اما او می دانست علی رغم این که پسرش چندان باهوش نیست و حتی شاید کمی کندذهن است، با این حال پشتکار زیادی دارد. او نمی خواست مثل والدین دیگر به پسرش جواب بدهد. زیرا می دید که پسرش با چه مشقتی درس می خواند و تلاش می کند. او می خواست جواب بهتر و کامل تری برای سؤال پسرش پیدا کند.

تا این که وقتی پسر از مقطع راهنمایی فارغ التحصیل شد، علی رغم این که زحمت کمتری نسبت به گذشته کشیده بود، نتایج بهتری کسب کرد. البته پیشرفت جهشی نکرده بود، اما نسبت به گذشته خوش بین تر شده بود.

مادرش برای تشویق، او را به کنار دریا برد. او در آنجا جواب پسرش را داد.

وقتی روی شن های ساحل نشسته بودند، به پسرش گفت: به پرنده هایی که در ساحل هستند، نگاه کن. وقتی موج به ساحل می کوبد، گنجشک ها به سرعت پرواز می کنند و به آسمان می روند. مرغان دریایی چالاک نیستند و آغاز پرواز برایشان سخت است. اما در نهایت مرغان دریایی هستند که توان پرواز و گذر از دریاها را دارند.

چند سال از آن زمان گذشت. پسر با کارنامه ای خوب وارد بهترین دانشگاه شد.

در تعطیلات زمستانی، وقتی به شهر خودش برگشته بود، مدرس? سابقش از او دعوت کرد که برای دانش آموزان سخنرانی کند و تجربه هایش را با آنان در میان بگذارد. او خاطر? کنار دریا و جواب مادر به سؤالش را تعریف کرد. مادرهای دانش آموزان که در کنار آنها به حرف های او گوش می کردند و همین طور مادر خودش از شنیدن خاطره اش متأثر شدند و به گریه افتادند.

یک مثل چینی می گوید «کسی که پشتکار دارد، می تواند ناتوانی هایش را جبران کند». کشاورز هر چه بیشتر زمین را شخم بزند و علف های هرز را وجین کند، محصول بیشتری برداشت می کند.

نابغه نبودن مسئله ای نیست. اگر انسان تلاش بیشتری بکند و هر روز در کارش مقدار کمی پیشرفت کند، سرانجام روزی را خواهد دید که همچون مرغان دریایی از دریاها عبور می کند.

داستان آموزنده پاداش نیکوکاری

داستان آموزنده پاداش نیکوکاری,پاداش نیکوکاری

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله ‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

چه شرطی؟

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:

به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!

داستان کوتاه وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»

مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.» مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد بازی لاک زدن آنلاین آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.» آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.» مشتری با اعترا ض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.» آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.» مشتری تاکید کرد: «دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!»

داستان کوتاه کشیش

همین طور که اسکناس ها رو می شمرد از حماقت دختر خنده اش گرفت. با آنکه همیشه از سرو صدا متنفر بود ولی صدای تق تق کفش دختری که از کلیسا خارج می شد، برایش دلربا و لذت بخش بود. حتی از صدای ناقوس هم لذت بخش تر !
-  دخترم هر وقت که گناهی کردی من هستم! کار احمقانه ای به سرت نزند!
دختر ایستاد و با چشمان معصومش دوباره برای کشیش تعظیم کرد و از کلیسا خارج شد و از احساس پاکی و طهارتی که در خودش حس می کرد؛ بی نهایت خوشحال بود.دقایقی بعد جوانی بلند قد، با موهای طلایی و کلاه کابویی که با بند از گردنش آویزان شده بود وارد کلیسا شد و سلام کرد. کشیش که سعی می کرد سر اسکناس ها را طوری توی جیبش بچپاند که پسر نبیند، لبخند سردی زد و با یک نگاه سر تا پای پسر را برانداز کرد و خوش آمدی گفت. با این که بهش نمی آمد که پولی به جیب داشته باشد، کشیش بااحترام با او برخورد کرد. پسر با اطمینان گفت :

- من از بچگی تا حالا گناهی نکردم که بخوام پولی بپردازم و ...
کشیش گفت: پس برای چی اومدی؟
پسر ادامه داد : هیچ وقت پول این دنیا منو به طمع ننداخته که بخوام کار بدی براش انجام بدم، چون میدونم که این دنیا فانی و بی ارزشه و بالاخره یه روز تموم میشه! حالا اومدم بپرسم که وقتی میشه گناه رو بخشید، بهشت رو هم می شه فروخت؟
چهره کشیش که کم کم داشت در هم کشیده می شد دوباره باز شد و خط منحنی لبش دوباره گرد تر.
- بله پسرم! بله! ولی همان طور که قیمت گناه ها با هم فرق دارد. مثلا بعضی گناه ها با ده دلار هم حل می شود ولی بعضی هاش حتی یک اسکناس صد دلاری هم نمی تونه پاکشون کنه مثلا همین دخـ...
زود حرفش را خورد و ادامه داد. حالا بهشت هم درجات مختلفی داره که هر کدام چندین برابر بخشیدن گناهه. چون گناه کردن آسون تر از کار خوب کردن است و برای بدست آوردن بهشت باید پول زیادی داشته باشی.
پسر جوان غرق در آرزوهایش گفت:
- من بهترین کاخ های بهشت را می خواهم!
 کشیش گفت :خب هرچی جای بهتری را بخواهی باید پول بیشتری بدی. خیلی خیلی بیشتر.
پسر جوان از روی صندلیش بلند شد و گفت : حالا پول این دنیا برایم ارزش پیدا کرد. هرچه که بتوانم پول به دست می آورم. موقع برگشتن در حیاط کلیسا یک تکه آهن پیدا کرد؛ برداشت و با خودش گفت: اینو میتونم به پیتر بفروشم، حداقل یه دلار که می ارزه. این می تونه یه آجر از کاخ بهشتم باشه.

همین طور که می رفت با خودش فکر می کرد که چند سال عمر می کند؟ و تو این سال ها چند تا از این موقعیت ها برایش پیش می آید و از هر موقعیت چه قدر پول در می آورد تا بتواند بهترین جای بهشت را از کشیش بخرد !

 
شصت سال بعد، پسر بچه ای با احتیاط مشغول برداشتن سکه اش از روی دریچه ی چاه فاضلاب کنار خیابان بود که مردی به سرعت به سمت او دوید!

و چنان ضربه ای به او زد که پسرک چند متر آن طرف تر پرت شد. مرد این قدر بزرگ و قوی بود که عرض گردنش با عرض سرش مساوی بود، با کت و شلوار و کراوات سیاه و پیراهن سفید و عینک دودی. چند لحظه بعد یک لیموزین سیاه که از شدت تمیزی برق میزد به سرعت داخل خیابان پیچید و جلوی خانه ایی بزرگ ایستاد. پسر که پوست دستش بعد از کشیده شدن روی زمین بد جوری می سوخت تازه متوجه خانه ای که جلوی آن بود شد. خانه آنقدر بزرگ بود که پسر هر چه خوست آن را ببیند نور آفتاب اجازه دیدن  بلندای پشت بام آن را به او نمی داد. مرد سریع به سمت ماشین رفت و در را باز کرد. اول یک عصا با نقش و نگارهای ظریف و بعد پیرمردی نحیف از اتومبیل پیاده شد. بعد دونفر دیگر شبیه همان مرد از ماشین پیاده شدند. پیرمرد یک قدم به جلو برداشت و زود سکه ی پسر را روی دریچه ی آب دید و آن را با احتیاط، طوری که توی چاه نیفتد برداشت و با پوزخند گفت: این میتونه زیر سیگاری کاخ بهشتم باشه، بعد آن را توی جیبش انداخت و زیر لب گفت اگر بهشتی در کار بود اون کشیش کلّاش اول از همه برا خودش نگه میداشت .
بعد رفت داخل خانه و در را پشت سرش بستند و اشک جمع شده در چشم پسرک این طرف خیابان منتظر کوچک ترین تکانی بود تا روی صورت کوچکش جاری شود.



برگرفته شده از turanj.blog.ir



رمان جدید و جذاب زندگی عادی

    نظر

رمان جدید و جذاب زندگی عادی زندگی عادی با...

ز زندگی خسته شده بود.... شقیقه هاش تیر می کشید .. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پیدا بود. تنها اومیدانست...  


چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد میزد یک دنیا اما دنیا به چشمش کوچک بود...به اندازه ی تمام ثانیه هایی که با یاد او.فکر او صدای او زندگی کرده بود... اما باز هم کم بود چون همه ی انها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین بی بازگشت بود.... هر اندازه که بود.مطمعن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق! 


نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زیبا بود ... درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برار ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است. 


سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پرید گفت.. .... یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه... دیگه هیچی نشنید .. انگار که مرد.. قلبش دیگه نمی زد.. صداش در نمی امد.گلوش خشک شده بود....تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو... بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم.. اصلا باورم نمیشه.فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را باهم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه...نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد.. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی راشنید که میگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش... نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد  اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید....گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر میزدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند. 


ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد ... لحظه ی اخر فرا رسید ... وقت گفتن خداحافظی ... نمی خواست از دستش بدهد . نمی خواست بذارد برود... نمی خواست.......... اما............... 


نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت... گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد. 


گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند!بوسیدش.. چقدر گرمایش را دوست داشت . اما حیف که اخرین بوسه بود... برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی.. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ... 


نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود.. خیلی تنگ. 


صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند . گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود..: من پروازم را از دست دادم. نمیرم. 


می ای دنبالم؟ 


این بار هم چیزی نمی شنید . صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم . دوست دارم. می ای دنبالم؟ 


به خودش امد: اره . همین الان اومدم. 


گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ.چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.

.
.
.
نویسنده:حسین سراجاوید

رمان جولیا و دیوید

حسین سراجاوید | پنجشنبه, 5 مهر 1397، 12:19 ب.ظ

داستان عاشقانه کوتاه جولیا و دیوید :

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.

«پسر گفت: گوش میکنم. دختر گفت: » من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آن طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخوام.
« پسر گفت: »مشکلی نیست.« دختر پرسید: »یعنی تو الان ناراحت نیستی؟ « پسر گفت: » ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخالقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.« دختر با تعجب گفت: »یعنی تو باز میخواهی با من ازدواج کنی؟«
پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: »آره عشق من«
دختر پرسید: »مطمئنی دیوید؟« دیوید گفت: »آره و همین امروز هم میخوام تو را ببینم.« دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه گذشت دختر نیامد… پس از ساعاتی موبایل دیوید زنگ خورد…
دختر گفت: سلام. پیتر گفت: سلام، پس کجایی؟ دختر گفت: »دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟
« پیتر گفت: اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی آمدم عشق من. دختر گفت: آخه… پسر گفت: »آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم« و پایان تماس…
پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار دیوید ایستاد… دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد… پسر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه میکرد.
دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوارشو زندگی من… دیوید که هنوز باورش نشده بود، پرسید: »مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.« دختر گفت: »هیس، فقط سوارشو«
داستان عاشقانه کوتاه
آری، دخترک داستان عاشقانه کوتاه ما، دختر یکی از ثروتمند ترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه ترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف نمود و گفت هیچ وقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شدم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعا سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.
داستان عاشقانه کوتاه
امیدواریم از مطالعه داستان عاشقانه کوتاه زندگی جولیا و دیوید لذت برده باشید، پیشنهاد می کنیم برای مطالعه دیگر داستان های عاشقانه و زیبا به بخش داستان کوتاه عاشقانه مراجعه نمایید.
.
.
نویسنده:حسین سراجاوید

رمان زیبای معلم و دانش آموز جدید

    نظر

رمان زیبای معلم و دانش آموز جدید .

..

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟



هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و



گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟



لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟



دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو



دیدی که بهت بگه عشق چیه؟



معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم



لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید



و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم



با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص



دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین



عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم



خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری...



من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش



فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای



عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب



بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری



برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت



خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم



بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق



یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد



باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم



موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این



مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست



عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو



می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می



کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم



که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم



بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی



حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع



غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم



اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام



فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم



من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما



توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من



زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش



دوستدار تو (ب.ش)



لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم



گمان می کنم جوابم واضح بود



معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی



لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم



مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی



از بستگان



لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟



ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان



دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد



آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن...



لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد



خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد



خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

رمان واقعی"دانشگاه"

حسین سراجاوید | پنجشنبه, 5 مهر 1397، 12:45 ب.ظ

داستان عاشقانه واقعی کوتاه و گریه آور

فضای دانشگاه روی نازنین و داستان عشق او و امیر حسین تاثیر گذاشته بود هر وقت از دانشگاه بر می گشت و امیر حسین می رفت پیشش یا می گفت خسته ام یا درس دارم یا به بهانه های مختلف امیر حسین رو بی محلی می کرد تا یک سال امیر حسین رو دور داد تا این که تو جمع پیش همه گفته بود این داستان عاشقی رو باید تموم کنیم من قصد ازدواج ندارم و بهتر هستش امیر حسین ازدواج کنه و فکر من رو از سرش بیرون بکنه ….. ادامه این داستان عشق واقعی را در ادامه مطلب بخوانید:

اصلا هیچ کس باورش نمی شد نازنین تو این داستان عشقی همچین حرفی رو بزنه امیر حسین بلند شده بود گفته بود که واقعا نازنین تو این حرف رو جدی میگی؟ نازنین هم گفته بود پسرخاله من تا دانشگاه رو تموم کنم 4 سال طول می کشه بهتر اینه به فکر دختر دیگه ای باشی این برای هر دو تا مون بهتره امیر حسین هم گفته بود شوخی بسه دیگه! نازنین هم گفته بود من هیچ وقت اینقدر جدی نبودم امیر حسین هم در جوابش گفته بود نکنه من کاری کردم که از دستم ناراحت شدی؟ اونم گفته بود تو کاری نکردی من به درد تو نمیخورم این رو گفته بود و از خونه بیرون زده بود امیر حسین رفته بود دنبالش تو خیابون دعواشون شده بود امیر حسین بهش گفته بود تو چه مرگت شده؟ چرا اینقدر بی ربط حرف می زنی؟ این داستان عاشقی تلخ رو شیرین کن و بیا بریم خونه من نمی تونم بدون تو زندگی کنم.

اما قلب مهربون و نازک نازنین داستان عشق ما از سنگ شده بود به امیر حسین گفته بود اگه ادامه بدی خودم رو می کشم امیر حسین هم با گریه گفته بود چه کسی نازنین من رو از من گرفته؟ نازنین هم گفته بود کسی نگرفته ما از اول هم مال هم نبودیم و اون موقع بچه بودیم و عشق چیز بی ارزشی است و حالا پول حرف بازی مدل لباس السا آنلاین اول رو همه جا میزنه و امیر حسین گفته بود خب منم پول دار میشم منم می روم دانشگاه نازنین هم در جواب گفته بود ما اصلا به درد هم نمی خوریم و لطفا دیگه هیچ وقت سراغ من نیا! بعد از این داستان عاشقی تلخ هر کاری پدر و مادر نازنین و امیر حسین کردند که نازنین راضی بشه نازنین دست برار نبود که نرفت این وسط امیر حسین خودش رو باخته بود و رفته بود سراغ قرص های روان گردان برای آروم کردن خودش درسش رو ول کرده بود و کارش شده بود مصرف قرص های روان گردان.

نازنین هم که هرگز به فکر داستان عشق امیر حسین نبود، بعد از 2 سال از دانشگاه وارد یک داستان عشق دیگه شده بود و با پسر دیگه ای ازدواج کرد که مهندس بود حالا امیر حسین عشق خودش رو تو لباس عروسی با یکی دیگه می دید اینجا بود که پدر مادر امیر حسین اون رو برده بودند به یک مرکز درمان و امیر حسین خودش هم تصمیم گرفته بود دیگه به نازنین و داستان عشق خودش و نازنین فکر نمی کنه و زندگی اش رو دوباره درست خواهد کرد بعد از تقریبا چند ماه امیر حسین سلامتی خودش رو به دست اورد و درسش رو دوباره شروع کرد و درس می خوند برای کنکور دیگه کار نمی کرد و فقط درس می خوند انگیزه هاش چند برابر شده بودند ( این داستان عاشقی رو که میگم تو چند سال اتفاق افتاده بود و من که دارم می نویسم خودم احساساتی شدم سرنوشت چه کارایی که با آدم نمی کنه) بعد از امتحان کنکور امیر حسین رشته مهندسی عمران قبول شده بود و دیگه زندگی اش از این رو به اون رو شده بود امیر حسین با توکل به خدا و اراده محکم و کمک پدر و مادر و دکتر ها سالم شده بود و برای خودش شده بود مهندس!

جالب این بود که شوهر نازنین فردی چشم چرون و شکاک هم بود و مدام چشمش دنبال دخترای مردم بود و اجازه نمی داد نازنین که به خونه پدر و مادرش بره همیشه گوشی نازنین رو چک می کرد حتی چند بار نازنین رو زده بود درسته که شوهرش پولدار بود ولی نه از پولش استفاده می کرد و نه از وجود شوهرش چون خودش خراب بود به زنش هم شک می کرد نازنین چون به امیر حسین تو این داستان عشقی پشت کرده بود و با عشقش بازی کرده بود مدام می گفت حقمه باید سرم بیاد وقتی به کارایی که با امیر حسین تو بچگی هاشون کرده بود وقتی به دوست داشتنی هایی که بین شون بود فکر می کرد آرزوی مرگ می کرد که چرا تو این داستان عشق اینقدر در حق امیر حسین بد کرده ولی روش نمی شد که از شوهرش جدا بشه چون همه بهش زخم زبون می زدند آخر نتونست طاقت بیاره و به شوهرش گفته بود من دیگه نمی خوام باهات زندگی کنم نازنین با چشمی پر از اشک و خون برگشته بود خونه پدر و مادرش و آخرش از شوهرش جدا شد الآن خوبه که بچه دار نشده بود ولی روحی اش رو به کلی از دست داده بود دانشگاهش رو هم تموم نکرده بود بعضی موقع ها درس می خوند ولی مگه زخم زبون مردم اجازه می داد درس بخونه و راحت باشه!

امیر حسین هم از حالش باخبر شده بود و یک روز رفت دیدنش و خیلی عادی و رسمی ولی روش نشد با امیر حسین رو به رو شه به خاطر همین امیر حسین رفته بود تو اتاقش و احوالش رو پرسیده بود نازنین هم گفته بود حالی واسم نمونده که ازش بپرسی بعد گفته بود اومدی اینجا که زجر کش کنی؟ آره من احمق هستم بی شعورم ، اصلا هر چی دلت می خواد بگو امیر حسین هم گفته بود نه من دیگه از دستت ناراحت نیستم تو خواستی زندگی خودت رو بکنی من اشتباه کردم که مزاحمت می شدم عشق چیز پوچ و بی فایده ای است این حرف نازنین رو داغون کرد بعد به نازنین گفته بود که خودش رو ناراحت نکنه و میتونه زندگیش رو دوباره شروع کنه و دوباره باطراوت بشه و یک داستان عاشقی دیگه رو شروع کنه فقط اراده می خواد و توکل به خدا این رو گفته بود و خواسته بود بره ولی نازنین مانع شده بود و نذاشته بود یقه اش رو گرفته بود و بهش گفته بود من تو رو می خوام من اشتباه کردم من بچه بودم گول اطرافیانم رو خوردم بخدا هنوز عاشقتم امیر حسین که از شرم و خجالت قرمز شده بود زبونش بند اومده بود و همین جوری نگاه اش میکرد بعد نازنین گفته بود بیا ببین همش از تو نوشتم و خاطرات بچگی مون بعد دفتر خاطراتش رو آورده بود و به امیر حسین نشون داده بود امیر حسین عاشق واقعی داستان عشق ما که اشک از چشماش جاری شده بود بهش گفته بود من اگه دوستت نداشتم هرگز پامو این طرف ها نمیذاشتم فقط دنبال یک فرصت می گشتم که بهت بگم منم هنوز عاشقتم و هر کاری کردی رو فراموش میکنم تو نازنین کوچولو و قشنگ خودمی بعد به نازنین گفته بود همین امشب میام خواستگاریت تا دیگه برای همیشه مال خودم بشی نازنین از بس گریه کرده بود دیگه اشکی نمونده بود و باورش نمی شد امیر حسین بخشیدتش و هنوز دوستش داره بعد از چند ساعت حرف زدن امیر حسین تدارک خواستگاری رو چیده بود و نازنین رو برای همیشه به ازدواج خودش دراورده بود. این هم داستان پر ماجرای امیر حسین و نازنین ولی مرد هایی مثل امیر حسین کم هستن اما فقط در داستان عشق و عاشقی نیستند و می توان آن ها را در واقعیت هم یافت و باید دانست که پول و عشق دو چیز جدا از هم هستن پس هیچ وقت دچار اشتباه نشوید.


رمان قلب امارت قسمت 1 جدید

    نظر

رمان قلب امارت قسمت 1 جدید

رمان از این جا شروع میشه که...

-مامان..؟ 

-جانم..

-بابا بزرگ حالش خوب میشه مگه نه؟

-نمی دونم دخترم..نمی دونم..

مامان پشت فرمون نشسته بود و داشت ماشین می روند و منم کنارش نشسته بودم و به مسیر امارتی که به اونجا ختم می شد و برای پدر پزرگم بود نگاه می کردم..هوای پاییزی و دلچسبی بود که به همون اندازه دلچسب بودن با شنیدن خبر وخیم بودم حال پدر بزرگ دلگیر هم شده بود برای من و خانوادم مخصوصا بابا چون پدرش بود.

پشت در ورودی امارت مادرم توقف کرد و دو تا بوق زد تا نگهبان در رو باز کنه طاقت نیاوردم و با عجله از ماشین پیاده شدم و با عجله وارد حیاط شدم و کل سنگ فرش حیاط رو تا خود امارت دویدم..

همیشه از دیدن شکوه و جلال خونه پدر بزرگ به وجد میومدم.سفید با گچبری های قدیمی و رنگ و رو رفته که هنوز هم زیبایی خودش رو داشت و توجه هر آدمی رو به خودش جلب می کرد.

ادامه مطلب...

داستان کوتاه به اسم من!

    نظر

داستان کوتاه به اسم من

تک سرفه ای کردم.امروز هوا کمی بهتر است.

احساس خوبی داشتم. احساسی بود که از امروز صبح در درونم پیدا کرده بودم.

درگیر افکار روزانه ام شدم.مشکلات و بیماری ناعلاجی که دامن گیرمن و خیلی های دیگر شده بود. نه من و نه هیچ یک از ما از آن شکایتی نداشتیم.

 

نگاهم را به کسانی دوختم که با غرور از کنار من رد می شدند و برای من سر تکان می دادند.چند سرفه ای دیگر کردم که سرفه ام بیشتر شد..

 

این بار در حین سرفه نگاهم جلب پیر زنی شد که با دستانی پر از نایلون های خرید در حین گذر از عرض خیابان بود.عابرانی که از کنار او رد می شدند توجهی به او نداشتند. کسی قصد کمک به او را نداشت.گویی کسی دگر به کسی اعتمادی نداشت.

ادامه مطلب...

گرگ و میش1-1 بازی جراحی وحشت و عشق

    نظر

گرگ و میش1-1 بازی جراحی وحشت و عشق

صل اول

 

اولین نگاه
مادرم با ماشینی که پنجره هایش را پایین کشیده بود مرا به فرودگاه رساند.دمای هوای فنیکس،هفتاد و پنج درجه با آسمان آبی و خالی از ابر بود .پیراهن سفید رنگ مورد علاقه ام را که آستین حلقه ای بود به نشانه خداحافظی به تن کرده بودم و فقط یک کاپشن خزدار در دست داشتم
در شبه جزیره المپیک که در شمال غربیه ایالت واشینگتن واقع شده است ،شهر کوچکی به نام فرکس زیر پوشش نسبتا دائمی ابرها قرار دارد،در این شهر دور افتاده بیش از هر جای دیگری در ایالات متحده آمریکا باران می بارد.زمانی که چند ماه بیشتر نداشتم مادرم به خاطر محیط خفه ای که بر روی شهر سایه انداخته بود
با من از آنجا فرار کرد،از همان شهری که هر سال تا قبل از رسیدن به چهارده سالگی مجبور بودم یک ماه از تابستانم را در آن بگذرانم.این همان سالی بود که من پاهایم را در یک کفش کردم و در عوض، هر سه تابستان گذشته را با پدرم چارلی دوهفته ای تعطیلات را در کالیفرنیا گذرانده بودم
به خاطر مادرم بود که تن به این تبعید می دادم تصمیمی که با ترس زیاد گرفته بودم،چراکه من از فرکس متنفر بودم. در مفابل من عاشق شهر فینیکس بودم،عاشق خورشید و گرمای سوزانش،عاشق شلوغی و بزرگی اش...
بلا....مادرم صدایم میزند و برای هزارمین بار قبل از سوار شدنم به هواپیما تکرار می کند:...مجبور نیستی این کارو بکنی!
مادرم غیر از موهای کوتاه و خطوط خنده اطراف دهانش شبیه من است. وقتی به چشمان معصومانه مادرم خیره شدم،اضطرابی را در دلم احساس کردم.چطور می توانستم مادر دوست داشتنی ام را تنها بگذارم؟
نگرانش بودم،مادر ساده دلم چطور می توانست از عهده کارهایش برآید؟ هرچند او حالا فیل(فیلیپ) را
داشت تا قبض هایش را پرداخت کند،یخچالش را پر از غذا و باک ماشینش را پر از بنزین کندو اگر مشکلی برایش پیش می آمد کسی را برای درد و دل کردن با او داشت اما باز هم........

ادامه مطلب...

رمان هستی من قسمت اول پارت دو

رمان هستی من قسمت اول پارت دو

از فکر و خیال بیرون آمد. فرهاد روبرویش نشست و به او نگریست
  برای لحظه ای نگاهش در نگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن
  چیزی ندید . فرهاد نفس بلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت:
  - هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی!
  حالت چطور است؟
  هستی زیر لب گفت:
  - ممنونم خوبم
  و سرش را به طرف ششه پنجره چرخاند و گفت:
  - عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد.
  فرهاد گفت:
  - دل آسمان هم گرفته مثل دل من و شاید دل تو! می آیی کمی در حیاط قدم بزنیم؟
  هستی نگاهش را از پنجره گرفت و به نگاه فرهاد دوخت و گفت:
  - فکر نمی کنی قدم زدن با یک زن بیوه ، آن هم زیر باران کمی حرف ساز برای من و ناخوشایند برای تو باشد؟ فرهاد خان؟
  و خان را با لجبازی خاصی ادا کرد که فرهاد به خوبی با آن آشنا بود. فرهاد
  تکیه اش را به مبل داد و دستش را زیر چانه اش گذاشت طوری که به خوبی ساعتش
  را به نمیاش می گذاشت نگاه هستی بر انگشت فرهاد ثابت ماند از این که حلقه
  ای در انگشت او نبود تعجب نمود . فرهاد گفت:
  - من پسر عمه ات هستم هستی جان! حداقل مثل یک فامیل با من رفتار کن. مثل مهران دیدم که چه طور با احترام با او برخورد می کردی.
  هستی گفت:
  - می دانی که من دلم نمی خواهد بعد از تمام شدن مهمانی پشت سرم حرف و حدیث
  باشد، فامیل تنگ نظر و حرف ساز خودمان را می گویم. همین طور دلم نمی خواهد
  شرمنده سحر جون بشوم که در غیابش با شوهر خوشگل و خوش تیپش زیر باران قدم
  زده ام...
  در ضمن مهران غریبه نیست باید به او خوش آمد می گفتم و زنش هم مثل دسته
  گل... کنارش ایستاده بود اما من و تو تنها هستیم ! حالا متوجه شدی؟
  فرهاد مغلوب و گرفته هیچ نگفت. شاید هستی راست می گفت، رفتار با یک زن
  جوان که تازه دو عزیزش را از دست داده باید بسیار سخت باشد. مخصوصا که
  هستی دل خوشی هم از فرهاد نداشت. فرهاد اندیشید: هر سخن و رفتار نا به
  جایی باعث رنجش او می شود ته دلش هنوز از من ناراحت است.
  هستی نگاهش را در سالن به چرخش در آورد تا اگر چشم مادر و هدیه را دور
  ببیند به اتاقش برود، هیچ حوصله پندها و نصیحت های مادرش را که بعد از
  تمام شدن مهمانی به سرش باریدن می گرفت نداشت. فرهاد که آرام و خونسرد به
  چهره هستی نگاه می کرد فکر او را خواند و گفت:
  - هیچ وقتی حتی به فکرم هم خطور نمی کرد که هستی شاد و شیطون که جانش واسه
  مهمونی و بریز و بپاش در می رفت بخواهد دور از چشم مادرش جیم شود. نمی
  ترسی بعد از رفتن مهمان ها مادرت به گونه اش چنگ بزند و بگوید: (( چرا فکر
  ابروی مرا نکردی هستی؟ چرا تا آخر مهمانی نماندی و مهمانها را بدرقه نکردی
  هستی: هستی از ادای فرهاد که صدایش را نازک کرده بود و از قول مادرش حرف
  می زد نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت
  - تو هنوز مادر را نبخشیدی فرهاد؟
  فرهاد دهانش را کمی جمع کرد که نشان می داد مشغول حساب کتاب بین خودش و مادر هستی است بعد گفت:
  - نه نمی توانم هستی هیچ وقت نمی بخشمش
  هستی گفت:
  - کاملا معلوم است که هنوز دلگیری به هر حال هر کس سرنوشتی دارد و سرنوشت ما هم این بوده
  - درسته ، سرنوشت ما واقعا همین است
  و سپس لبخندی تلخی زد و گفت:
  - راستی مهران را دیدم ، طفلک چقدر نگاهش به تو نگران و با محبت بود . فکر
  نمی کردم عاشقان دلخسته تو حتی بعد از ازدواح هم نگران تو باشند
  و همزمان با گفتن این جمله ابرویش را بالا داد ، منتظر حمله هستی بود .
  هستی هم که با این لحن سخن گفتن فرهاد به خوبی آشنا بود عصبانی شد و پاسخ
  داد:
  - آره مثل تو ، تو که معلوم نیست زن و بچه ات رو کدام گوری گذاشته ای و
  این جا روبروی من نشستی و به من زل زدی چه طور بود گیتارت را هم می آوردی
  و برایم شعر می خواندی؟
  فرهاد با لودگی جواب داد:
  - آخ چی می شد هستی! حاضرم نصف عمرم را بدهم و یک ساعت با تو باشم
  هستی دوباره با خشم جواب داد:
  - مهران همان کسی بود که وقتی تو مرا سر کار گذاشته بودی و آن طرف دنیا
  مشغول بودی به سراعم آمد اما من گیج تر از آنی بودم که بخواهم با او
  ازدواج کنم او هم وقتی دید که به خواسته مادرم به خواستگاری دعوت شده و در
  قلب من کسی به جز تو جای ندارد رفت و مثل یک مرد با شرافت گفت که نمی
  خواهد شرمنده تو شود. دوباره بغض وامانده مثل توپی راه نف کشیدنش را سد
  کرد . نفس عمیقی کشید و دوباره به آسمان خیره شد. مرگ شوهر و بچه اش و
  یادآوری خاطرات گذشته اش از او موجودی شکننده و ظریف ساخته بود که با هر
  یادآوری و سخنی به گریه می افتاد . فرهاد لیوان آب را به دستش سپرد و گفت:
  - - آرام باش هستی جان. فکر می کردم بعد از شنیدن حرف هایم در 7 سال پیش
  ناراحتی و کینه ات از من از بین رفته ! اما می بینم که هنوز هم از دست من
  ناراحتی من دلم نمی خواهد باعث رنجش تو شوم! اما چه کنم هنوز هم نسبت به
  تو حسودم . اگر چه به اصطلاح همسر و فرزند دارم اما حسودی به دوستداران تو
  جزئی از وجودم شده است. من هنوز به حمید خدابیامرز حسودی می کنم که توانست
  5 سال تمام با تو زندگی کند اما من هنوز اندر خم یک کوچه مانده ام
  - هستی با بغض گفت:
  - - بس کن فرهاد دوباره داری خاکستر به هم می زنی تا آتشی از زیر آن
  بیابی؟ من اجازه نمی دهم که تو در مورد گذشته آن قدر رک و صریح با من سخن
  بگویی،باید بدانی که هنوز یاد حمید با من است. تو هم بهتر است بیشتر به
  فکر سحر و سینا باشی!
  - خیلی خودداری می کرد که بغضش به اشک تبدیل نوشد به همین دلیل برخاست و
  از سالن بیرون رفت ! از خودش بدش آمد چرا که خیلی هم از نگاه های گرم و
  عمیق فرهاد ناراحت نبود انگار که باعث ارامشش می شد!
  - خنکای باد پائیزی کمی از انقلاب تلاطم دورنش کاست. نفس عمیقی کشید و با خود گفت:
  - دو سال از مرگ حمید و نازنین می گذرد اما من هنوز نتوانسته ام این بغض
  لعنتی را مهار کنم و با هر سخن و رفتاری توی گلویم جا خوش می کند. می دانم
  مادر به خاطر روحیه من ترتیب این مهمانی را داده اما واقعا نمی توانم
  ادمهایش را تحمل کنم ان از شهلا که به مادر و شوهرش چسبیده بود ان لادن هم
  که هیچ وقت چشم دیدن مرا نداشت. شاهرخ ، هومن ، هدیه و حتی خود فرهاد
  دارند زندگی می کنند و از زندگی خودشان راضی اند. حتی ان مهران که مثل چمن
  جلوی رویم سبز شد، وقتی نشان می دهد که چه قدر از زندگی اش راضی است لجم
  می گیرد. پس من این جا چه کاره ام؟ این وسط فقط من تنها هستم ، چه قدر
  خسته ام! چه قدر محتاج شانه های همسرم هستم که سر به آن بگذارم و بگریم.
  اه که چقدر دلم برای در آغوش کشیدن نازنینم تنگ شده! آه فرهاد چرا؟ چرا
  آمدی چرا نمک به زخم کهنه ام پاشیدی؟ تو که ان زمان که باید می بودی نبودی
  و حالا که با دیدنت به یاد گذشته های تلخ و شیرینم می افتم جلوی رویم می
  نشینی و قصه قدیمی عشقمان را تکرار می کنی؟
  - حسرت دیدن فرهاد داشتنش و عشقی که ته قلبش بود و جودش را به اتش می کشید
  زیر باران ایستاد و گریست دلش فرهادر ا می خواست که با او باشد. انگار که
  موفقیت فرهاد محرز بود چرا که توانسته بود در عرض یک ربع حال هستی را
  دگرگون کند و با نگاه با نفوذ و سحر کلامش او را به گذشته ها بکشاند اشک
  او چه بود ؟ به خاطر نداشتن حمید و نازنین ؟ یا به خاطر اید آوری گجذشته
  اش؟
  - فرهاد؟؟؟.
  دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت:
  - خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟
  مریم دلسوزانه دست به موهایش گشید و گفت:
  - کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در آشک غرق اند؟ می
  دونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساسات
  لطیفت را درک می کنم عزیز دلم. اما باید تحمل کنی. مهران به من گفته که تو
  برای چی به خواستگاری اش پاسخ رد داده ای! به خاطر همین فرهاد خان نه؟ می
  دانم حس تو الان چه حسی است؟ حس یک غرق شده که هیچ امیدی به ساحلندارد!
  اما باید به خدا توکل کنی او در چنین مواقعی پاره تخته ای یا هر چیز کوچک
  دیگری را برای نجات بنده اش پدید می آورد . دلت را به خدا بسپار هستی جان
  چیزی بگو تا سبک شوی.
  هستی سر از شانه مریم برداشت و گفت:
  - ببخش مریم جان ، خیلی محکم بغلت کردم هیچ به فکر کوچولیت نبودم . اه
  مریم شاید باور نکنی اما گرمای تنت مث حس مادر شدن دلچسب و شیرین است. آن
  قدر دلم گرفته که در یک ساعت حرف زدن هم باز نمی شود می دانم الان مادرم و
  هدیه نگرانم هستند اما دست خودم نیست نمی تواند جلوی این آدم های شاد
  قیافه شاد به خودم بگیرم و تظاهر به خوشحالی کنم نمی دانم چرا این قدر با
  تو احسا راحتی می کنم ! مهربانی و سادگی ات مرا به یاد یاسمن می اندازد.
  یاسمن خواهر فرهاد و دختر عمه ام است نمی دانی چه قدر دلم برایش تنگ شده
  مریم دستش را در دست گرفت و گفت:
  - دلت می خواهد روزی قرار بگذاریم یا تو به خانه ما بیایی یا من به خانه
  تو یا اصلا بیرون بریم و تو کمی از گذشته ات برایم حرف بزن حس می کنم
  خاطرات گذشته روی دلت تلمبار شده اند
  هستی گفت:
  - درست می گویی چند سال است که با کسی خودمانی و صمیمی صحبت نکرده ام هدیه
  که سرگرم زندگی و بچه هایش بوده یاسمن هم که همراز و همدلم بود به فرانسه
  رفت. شهلا هم که حسابی از من دور شده. هیچ وقت هم جرات نکرده ام حرف هایم
  را به حمید بگویم. او مرد خوب و شریفی بود اما من خجالت می کشیدم از
  ناگفته های دلم برایش سخن بگویم
  سپس نگاهی به اسمان کرد و گفت:
  - هر موقع وقت داشتی بهم زنگ بزن و به خانه ام بیا تا برایت از زندگی ام
  صحبت کنم خودم هم بدم نمی آید خاطرات گذشته را مرور کنم. پر از شیرینی و
  تلخی است
  مریم گفت:
  - آن قدر به دلم نشستی که انگار چند سال است می شناسمت چشم ، تماس می گیرم
  و به خانه تان می آیم دلم نمی خواهد افتخار هم صحبتی ات را از دست بدهم.
  هستی گفت:
  - دوستی با تو هم برای من افتخار است!
  مریم گفت:
  - خب دیگر این قدر افتخار خانم را صدای نزنیم چرا که ممکن است سر و کله شوهر ش پیدا شود و دمار از روزگارمان در بیاورد
  هر دو با صدای بلند خندیدند مریم در حالی که به پنجره اشاره می کرد گفت:
  - انگار پسر عمه ات خیلی نگرانت است ببین چه طور در تاریکی حیاط دنبالت می
  گردد! دلسوزی اش شبیه دلسورزی برادر برای خواهرش است بی ریا و با محبت
  هستی گفت:
  - آره می دانم فرهاد مرد خوبی است اما نگرانی اش دیگر برای من زندگی نمی
  شود و او در یک لحظه از زندگی اش با خود رایی و لجبازی که کرد آینده هر
  دومان را تباه کرد اگر او به خارج نمی رفت باعث حسرت و ویرانی ارزوهایمان
 
   
 


   

قسمت اول رمان هستی من جدید

قسمت اول رمان هستی من جدید

هستی من
  نوشته: رضوان جوزانی
  خونسرد و بی خیال فارغ از هیاهوی سالن خانه پدرش روی مبل راحتی لم داده
  بود یک پایش را روی پای دیگرش انداخته بود و سرش را به پشتی مبل تکیه داده
  بود حواسش به همه مهمان ها بود اما ظاهرا از دیدرس همه پنهان بود و کسی
  توجهی به او نداشت جز معدود مهمان هایی که رد می شدند و با او احوالپرسی
  می کردند چشمان سیاه و کشیده اش همه جا را می پائید. شهلا و لادن را می
  دید که دور عمه شهین حلقه زده اند و مشغول گفتگو با عمه و شوهرشان هستند .
  هومن برادش را دید که با هر اشاره پدر به سویی می دوید و با مهمان ها خوش
  و بش می کرد و از پذیرایی انها فرو گذاری نمی کرد و هدیه ، خواهرش که به
  کمک مادر شتافته بود و هر از گاهی سفارشاتش را به هستی یادآوری می نمود ((
  هستی جان تو رو خدا یک امشب رو از فکر و خیال بیا بیرون)) هستی جان کمی
  لذت ببر فامیل آدم در مواقع دلتنگی باعث شادی خاطر می شوند هستی جان با
 

این حرف بزن هستی با اون بخند

ادامه مطلب...