رمان هستی من قسمت اول پارت دو
رمان هستی من قسمت اول پارت دو
از فکر و خیال بیرون آمد. فرهاد روبرویش نشست و به او نگریست | |
برای لحظه ای نگاهش در نگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن | |
چیزی ندید . فرهاد نفس بلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت: | |
- هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی! | |
حالت چطور است؟ | |
هستی زیر لب گفت: | |
- ممنونم خوبم | |
و سرش را به طرف ششه پنجره چرخاند و گفت: | |
- عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد. | |
فرهاد گفت: | |
- دل آسمان هم گرفته مثل دل من و شاید دل تو! می آیی کمی در حیاط قدم بزنیم؟ | |
هستی نگاهش را از پنجره گرفت و به نگاه فرهاد دوخت و گفت: | |
- فکر نمی کنی قدم زدن با یک زن بیوه ، آن هم زیر باران کمی حرف ساز برای من و ناخوشایند برای تو باشد؟ فرهاد خان؟ | |
و خان را با لجبازی خاصی ادا کرد که فرهاد به خوبی با آن آشنا بود. فرهاد | |
تکیه اش را به مبل داد و دستش را زیر چانه اش گذاشت طوری که به خوبی ساعتش | |
را به نمیاش می گذاشت نگاه هستی بر انگشت فرهاد ثابت ماند از این که حلقه | |
ای در انگشت او نبود تعجب نمود . فرهاد گفت: | |
- من پسر عمه ات هستم هستی جان! حداقل مثل یک فامیل با من رفتار کن. مثل مهران دیدم که چه طور با احترام با او برخورد می کردی. | |
هستی گفت: | |
- می دانی که من دلم نمی خواهد بعد از تمام شدن مهمانی پشت سرم حرف و حدیث | |
باشد، فامیل تنگ نظر و حرف ساز خودمان را می گویم. همین طور دلم نمی خواهد | |
شرمنده سحر جون بشوم که در غیابش با شوهر خوشگل و خوش تیپش زیر باران قدم | |
زده ام... | |
در ضمن مهران غریبه نیست باید به او خوش آمد می گفتم و زنش هم مثل دسته | |
گل... کنارش ایستاده بود اما من و تو تنها هستیم ! حالا متوجه شدی؟ | |
فرهاد مغلوب و گرفته هیچ نگفت. شاید هستی راست می گفت، رفتار با یک زن | |
جوان که تازه دو عزیزش را از دست داده باید بسیار سخت باشد. مخصوصا که | |
هستی دل خوشی هم از فرهاد نداشت. فرهاد اندیشید: هر سخن و رفتار نا به | |
جایی باعث رنجش او می شود ته دلش هنوز از من ناراحت است. | |
هستی نگاهش را در سالن به چرخش در آورد تا اگر چشم مادر و هدیه را دور | |
ببیند به اتاقش برود، هیچ حوصله پندها و نصیحت های مادرش را که بعد از | |
تمام شدن مهمانی به سرش باریدن می گرفت نداشت. فرهاد که آرام و خونسرد به | |
چهره هستی نگاه می کرد فکر او را خواند و گفت: | |
- هیچ وقتی حتی به فکرم هم خطور نمی کرد که هستی شاد و شیطون که جانش واسه | |
مهمونی و بریز و بپاش در می رفت بخواهد دور از چشم مادرش جیم شود. نمی | |
ترسی بعد از رفتن مهمان ها مادرت به گونه اش چنگ بزند و بگوید: (( چرا فکر | |
ابروی مرا نکردی هستی؟ چرا تا آخر مهمانی نماندی و مهمانها را بدرقه نکردی | |
هستی: هستی از ادای فرهاد که صدایش را نازک کرده بود و از قول مادرش حرف | |
می زد نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت | |
- تو هنوز مادر را نبخشیدی فرهاد؟ | |
فرهاد دهانش را کمی جمع کرد که نشان می داد مشغول حساب کتاب بین خودش و مادر هستی است بعد گفت: | |
- نه نمی توانم هستی هیچ وقت نمی بخشمش | |
هستی گفت: | |
- کاملا معلوم است که هنوز دلگیری به هر حال هر کس سرنوشتی دارد و سرنوشت ما هم این بوده | |
- درسته ، سرنوشت ما واقعا همین است | |
و سپس لبخندی تلخی زد و گفت: | |
- راستی مهران را دیدم ، طفلک چقدر نگاهش به تو نگران و با محبت بود . فکر | |
نمی کردم عاشقان دلخسته تو حتی بعد از ازدواح هم نگران تو باشند | |
و همزمان با گفتن این جمله ابرویش را بالا داد ، منتظر حمله هستی بود . | |
هستی هم که با این لحن سخن گفتن فرهاد به خوبی آشنا بود عصبانی شد و پاسخ | |
داد: | |
- آره مثل تو ، تو که معلوم نیست زن و بچه ات رو کدام گوری گذاشته ای و | |
این جا روبروی من نشستی و به من زل زدی چه طور بود گیتارت را هم می آوردی | |
و برایم شعر می خواندی؟ | |
فرهاد با لودگی جواب داد: | |
- آخ چی می شد هستی! حاضرم نصف عمرم را بدهم و یک ساعت با تو باشم | |
هستی دوباره با خشم جواب داد: | |
- مهران همان کسی بود که وقتی تو مرا سر کار گذاشته بودی و آن طرف دنیا | |
مشغول بودی به سراعم آمد اما من گیج تر از آنی بودم که بخواهم با او | |
ازدواج کنم او هم وقتی دید که به خواسته مادرم به خواستگاری دعوت شده و در | |
قلب من کسی به جز تو جای ندارد رفت و مثل یک مرد با شرافت گفت که نمی | |
خواهد شرمنده تو شود. دوباره بغض وامانده مثل توپی راه نف کشیدنش را سد | |
کرد . نفس عمیقی کشید و دوباره به آسمان خیره شد. مرگ شوهر و بچه اش و | |
یادآوری خاطرات گذشته اش از او موجودی شکننده و ظریف ساخته بود که با هر | |
یادآوری و سخنی به گریه می افتاد . فرهاد لیوان آب را به دستش سپرد و گفت: | |
- - آرام باش هستی جان. فکر می کردم بعد از شنیدن حرف هایم در 7 سال پیش | |
ناراحتی و کینه ات از من از بین رفته ! اما می بینم که هنوز هم از دست من | |
ناراحتی من دلم نمی خواهد باعث رنجش تو شوم! اما چه کنم هنوز هم نسبت به | |
تو حسودم . اگر چه به اصطلاح همسر و فرزند دارم اما حسودی به دوستداران تو | |
جزئی از وجودم شده است. من هنوز به حمید خدابیامرز حسودی می کنم که توانست | |
5 سال تمام با تو زندگی کند اما من هنوز اندر خم یک کوچه مانده ام | |
- هستی با بغض گفت: | |
- - بس کن فرهاد دوباره داری خاکستر به هم می زنی تا آتشی از زیر آن | |
بیابی؟ من اجازه نمی دهم که تو در مورد گذشته آن قدر رک و صریح با من سخن | |
بگویی،باید بدانی که هنوز یاد حمید با من است. تو هم بهتر است بیشتر به | |
فکر سحر و سینا باشی! | |
- خیلی خودداری می کرد که بغضش به اشک تبدیل نوشد به همین دلیل برخاست و | |
از سالن بیرون رفت ! از خودش بدش آمد چرا که خیلی هم از نگاه های گرم و | |
عمیق فرهاد ناراحت نبود انگار که باعث ارامشش می شد! | |
- خنکای باد پائیزی کمی از انقلاب تلاطم دورنش کاست. نفس عمیقی کشید و با خود گفت: | |
- دو سال از مرگ حمید و نازنین می گذرد اما من هنوز نتوانسته ام این بغض | |
لعنتی را مهار کنم و با هر سخن و رفتاری توی گلویم جا خوش می کند. می دانم | |
مادر به خاطر روحیه من ترتیب این مهمانی را داده اما واقعا نمی توانم | |
ادمهایش را تحمل کنم ان از شهلا که به مادر و شوهرش چسبیده بود ان لادن هم | |
که هیچ وقت چشم دیدن مرا نداشت. شاهرخ ، هومن ، هدیه و حتی خود فرهاد | |
دارند زندگی می کنند و از زندگی خودشان راضی اند. حتی ان مهران که مثل چمن | |
جلوی رویم سبز شد، وقتی نشان می دهد که چه قدر از زندگی اش راضی است لجم | |
می گیرد. پس من این جا چه کاره ام؟ این وسط فقط من تنها هستم ، چه قدر | |
خسته ام! چه قدر محتاج شانه های همسرم هستم که سر به آن بگذارم و بگریم. | |
اه که چقدر دلم برای در آغوش کشیدن نازنینم تنگ شده! آه فرهاد چرا؟ چرا | |
آمدی چرا نمک به زخم کهنه ام پاشیدی؟ تو که ان زمان که باید می بودی نبودی | |
و حالا که با دیدنت به یاد گذشته های تلخ و شیرینم می افتم جلوی رویم می | |
نشینی و قصه قدیمی عشقمان را تکرار می کنی؟ | |
- حسرت دیدن فرهاد داشتنش و عشقی که ته قلبش بود و جودش را به اتش می کشید | |
زیر باران ایستاد و گریست دلش فرهادر ا می خواست که با او باشد. انگار که | |
موفقیت فرهاد محرز بود چرا که توانسته بود در عرض یک ربع حال هستی را | |
دگرگون کند و با نگاه با نفوذ و سحر کلامش او را به گذشته ها بکشاند اشک | |
او چه بود ؟ به خاطر نداشتن حمید و نازنین ؟ یا به خاطر اید آوری گجذشته | |
اش؟ | |
- فرهاد؟؟؟. | |
دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت: | |
- خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟ | |
مریم دلسوزانه دست به موهایش گشید و گفت: | |
- کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در آشک غرق اند؟ می | |
دونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساسات | |
لطیفت را درک می کنم عزیز دلم. اما باید تحمل کنی. مهران به من گفته که تو | |
برای چی به خواستگاری اش پاسخ رد داده ای! به خاطر همین فرهاد خان نه؟ می | |
دانم حس تو الان چه حسی است؟ حس یک غرق شده که هیچ امیدی به ساحلندارد! | |
اما باید به خدا توکل کنی او در چنین مواقعی پاره تخته ای یا هر چیز کوچک | |
دیگری را برای نجات بنده اش پدید می آورد . دلت را به خدا بسپار هستی جان | |
چیزی بگو تا سبک شوی. | |
هستی سر از شانه مریم برداشت و گفت: | |
- ببخش مریم جان ، خیلی محکم بغلت کردم هیچ به فکر کوچولیت نبودم . اه | |
مریم شاید باور نکنی اما گرمای تنت مث حس مادر شدن دلچسب و شیرین است. آن | |
قدر دلم گرفته که در یک ساعت حرف زدن هم باز نمی شود می دانم الان مادرم و | |
هدیه نگرانم هستند اما دست خودم نیست نمی تواند جلوی این آدم های شاد | |
قیافه شاد به خودم بگیرم و تظاهر به خوشحالی کنم نمی دانم چرا این قدر با | |
تو احسا راحتی می کنم ! مهربانی و سادگی ات مرا به یاد یاسمن می اندازد. | |
یاسمن خواهر فرهاد و دختر عمه ام است نمی دانی چه قدر دلم برایش تنگ شده | |
مریم دستش را در دست گرفت و گفت: | |
- دلت می خواهد روزی قرار بگذاریم یا تو به خانه ما بیایی یا من به خانه | |
تو یا اصلا بیرون بریم و تو کمی از گذشته ات برایم حرف بزن حس می کنم | |
خاطرات گذشته روی دلت تلمبار شده اند | |
هستی گفت: | |
- درست می گویی چند سال است که با کسی خودمانی و صمیمی صحبت نکرده ام هدیه | |
که سرگرم زندگی و بچه هایش بوده یاسمن هم که همراز و همدلم بود به فرانسه | |
رفت. شهلا هم که حسابی از من دور شده. هیچ وقت هم جرات نکرده ام حرف هایم | |
را به حمید بگویم. او مرد خوب و شریفی بود اما من خجالت می کشیدم از | |
ناگفته های دلم برایش سخن بگویم | |
سپس نگاهی به اسمان کرد و گفت: | |
- هر موقع وقت داشتی بهم زنگ بزن و به خانه ام بیا تا برایت از زندگی ام | |
صحبت کنم خودم هم بدم نمی آید خاطرات گذشته را مرور کنم. پر از شیرینی و | |
تلخی است | |
مریم گفت: | |
- آن قدر به دلم نشستی که انگار چند سال است می شناسمت چشم ، تماس می گیرم | |
و به خانه تان می آیم دلم نمی خواهد افتخار هم صحبتی ات را از دست بدهم. | |
هستی گفت: | |
- دوستی با تو هم برای من افتخار است! | |
مریم گفت: | |
- خب دیگر این قدر افتخار خانم را صدای نزنیم چرا که ممکن است سر و کله شوهر ش پیدا شود و دمار از روزگارمان در بیاورد | |
هر دو با صدای بلند خندیدند مریم در حالی که به پنجره اشاره می کرد گفت: | |
- انگار پسر عمه ات خیلی نگرانت است ببین چه طور در تاریکی حیاط دنبالت می | |
گردد! دلسوزی اش شبیه دلسورزی برادر برای خواهرش است بی ریا و با محبت | |
هستی گفت: | |
- آره می دانم فرهاد مرد خوبی است اما نگرانی اش دیگر برای من زندگی نمی | |
شود و او در یک لحظه از زندگی اش با خود رایی و لجبازی که کرد آینده هر | |
دومان را تباه کرد اگر او به خارج نمی رفت باعث حسرت و ویرانی ارزوهایمان | |