سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان و داستان ادبیات برجسته

گرگ و میش1-1 بازی جراحی وحشت و عشق

    نظر

گرگ و میش1-1 بازی جراحی وحشت و عشق

صل اول

 

اولین نگاه
مادرم با ماشینی که پنجره هایش را پایین کشیده بود مرا به فرودگاه رساند.دمای هوای فنیکس،هفتاد و پنج درجه با آسمان آبی و خالی از ابر بود .پیراهن سفید رنگ مورد علاقه ام را که آستین حلقه ای بود به نشانه خداحافظی به تن کرده بودم و فقط یک کاپشن خزدار در دست داشتم
در شبه جزیره المپیک که در شمال غربیه ایالت واشینگتن واقع شده است ،شهر کوچکی به نام فرکس زیر پوشش نسبتا دائمی ابرها قرار دارد،در این شهر دور افتاده بیش از هر جای دیگری در ایالات متحده آمریکا باران می بارد.زمانی که چند ماه بیشتر نداشتم مادرم به خاطر محیط خفه ای که بر روی شهر سایه انداخته بود
با من از آنجا فرار کرد،از همان شهری که هر سال تا قبل از رسیدن به چهارده سالگی مجبور بودم یک ماه از تابستانم را در آن بگذرانم.این همان سالی بود که من پاهایم را در یک کفش کردم و در عوض، هر سه تابستان گذشته را با پدرم چارلی دوهفته ای تعطیلات را در کالیفرنیا گذرانده بودم
به خاطر مادرم بود که تن به این تبعید می دادم تصمیمی که با ترس زیاد گرفته بودم،چراکه من از فرکس متنفر بودم. در مفابل من عاشق شهر فینیکس بودم،عاشق خورشید و گرمای سوزانش،عاشق شلوغی و بزرگی اش...
بلا....مادرم صدایم میزند و برای هزارمین بار قبل از سوار شدنم به هواپیما تکرار می کند:...مجبور نیستی این کارو بکنی!
مادرم غیر از موهای کوتاه و خطوط خنده اطراف دهانش شبیه من است. وقتی به چشمان معصومانه مادرم خیره شدم،اضطرابی را در دلم احساس کردم.چطور می توانستم مادر دوست داشتنی ام را تنها بگذارم؟
نگرانش بودم،مادر ساده دلم چطور می توانست از عهده کارهایش برآید؟ هرچند او حالا فیل(فیلیپ) را
داشت تا قبض هایش را پرداخت کند،یخچالش را پر از غذا و باک ماشینش را پر از بنزین کندو اگر مشکلی برایش پیش می آمد کسی را برای درد و دل کردن با او داشت اما باز هم........


به دروغ گفتم: می خواهم برم... من همیشه دروغگوی بدی بوده ام اما این دروغ را اخیرا اینقدر تکرار کرده بودم که متقاعد کننده به نظر می رسید.
مادرم گفت: به چارلی از طرف من سلام برسون
-می رسونم
اصرار کرد: به زودی می بینمت. تو هم می تونی هر وقت که خواستی به خونه برگردی،حتی اگر وسط مسافرت باشم به محض اینکه بهم نیاز داشته باشی بر می گردم.
بی شک می توانستم درخشش از خود گذشتگی را به خاطر حرفی که زده بود در چشم هایش ببینم.
پا فشاری کردم : نگران نباش خیلی عالی میشه . دوستت دارم مامان...
برای لحظه ای مرا محکم در آغوش می کشد و پس از آنکه من سوار هواپیمی می شوم، او می رود.
مدت زمان پرواز فینیکس تا سیاتل چهار ساعت است،بهد از آن باید سوار یک هواپیمای کوچک شوم و
یک ساعت را تا پورت آنجلس با آن طی کنم، سپس یک ساعت راه با ماشین تا فرکس خواهم داشت.
پرواز مرا اذیت نمی کند،اما در مورد یک ساعتی که قرار بود با چارلی در یک ماشین بگذرانم کمی 
نگران بودم.
چارلی تا این لحظه با تمام ماجرا به خوبی کنار آمده است. او از اینکه من برای اولین بار می آمدم تا برای همیشه در کنارش زندگی کنم واقعا خوشحال بود حتی مرا در دبیرستان ثبت نام کرده بود و می خواست در خرید یک ماشین کمکم کند!
اما مطمئن بودم در کنار چارلی معذب خواهم بود. هیچ کدام از ما کسی نبود که به عنوان یک وراج شناخته شود و من نمی دانستم چطور باید سر صحبت را با او باز کنم؟ هرچند می دانم او به خاطر تصمیم ناگهانی من کمی گیج شده است،مثل زمانی که مادرم قبل از متولد شدن من او را ترک کرد،و در نهایت من هم نفرتم را از ماندن در فرکس پنهان نکرده صریحا در باره آن صحبت کرده بودم.
زمانی که هواپیما در پورت آنجلس فرود آمد باران می بارید. این را به فال نیک نگرفتم این وضعیتی همیشگی 
خواهد بود البته من هم پیشتر با خورشید خداحافظی کرده بودم.
همانطور که انتظارش را داشتم چارلی با ماشین کروزرش در انتظارم بود. او در فرکس فرمانده پلیس سوآن،
پلیس خوب مردم فرکس است انگیزه اصلی من برای خریدن یک ماشین علیرغم سرمایه اندکم این بود که 
نمی خواستم با ماشینی که روی سقفش گردون آبی و قرمز پلیس را دارد دور شهر بچرخم، هیچ چیز مانند یک پلیس سبب کاهش ترافیک نمی شود
بعد از اینکه تلو تلو خوران از هواپیما پیاده شدم چارلی به سمتم آمد و ناشیانه با یک دست مرا در آغوش کشید
-بلز ازینکه میبینمت خوشحالم
در حالی که خود به خود داشت برای ایستادن کمکم می کرد لبخندی روی لبش نشست 
-خیلی تغییر نکردی رنی چطوره؟
-مامان حالش خوبه منم ازینکه دوباره می بینمتون خوشحالم پدر
من اجازه نداشتم اورا جلوی خودش چارلی صدا بزنم.
چمدانهای کمی همراه داشتم چون بیشتر لباسهای آریزونایی من برای استفاده در واشینگتن نازک بودند 
هرچند من و مادرم تمام لباسهای زمستانی را از کمد بیرون کشیده بودیم اما باز هم کافی نبودند همه 
وسایلم به راحتی در صندوق عقب کروزر جا شدند.
وقتی کمربندها رو می بستیم چارلی گفت
-من یک ماشینه خوب برات پیدا کردم واقعا مفته
-چه ماشینی؟
به لحنی که او برای توصیف یک ماشین خوب برای من به کار برده بود شک کردم
"خوب بودن برای من" با یک "ماشین خوب" خیلی فرق داشت
-خب در اصل یک وانته یک شورلت
-از کجا پیداش کردی؟
-بیلی بلک رو که پایین لاپوش بود یادت میاد؟
لاپوش یک استراحت گاه سرخ پوستی کنار ساحل است
-نه.
-همونی که تابستونا با ما به ماهیگیری میومد.......
این خودش توضیحی برای به یاد نیاوردن بیلی بود جون من همیشه به خوبی می توانستم مسائل دردناک و غیر ضروری را از حافظه ام پاک کنم. وقتی جوابی ندادم چارلی ادامه داد
-اون الان روی ویلچره .... بنابراین نمیتونه دیگه رانندگی کنه و بخاطر همین وانتش رو با یه قیمت
ارزون بهم پیشنهاد داده.
-مال چه سالیه؟
از تغییری که در حالت چهره اش ایجاد شد فهمیدم امیدوار بود که این سوال رو نپرسم
-خب، بیلی خیلی رو موتورش کار کرده، چند سالی میشه جدی میگم.
امیدوار بودم مرا یک بچه فرض نکند که به این راحتی ها جا بزنم 
-کی خریدتش؟
-فکر کنم سال 1984 خریدش
-وقتی که ماشین رو خرید صفر بود؟
خجولانه اعتراف کرد
-خوب نه، فکر میکنم اوایل دهه یا اواخر دهه پنجاه دست اول بوده!
-چار...یعنی پدر، من هیچی راجع به این ماشین نمی دونم، اگه خراب بشه نمی تونم تعمیرش کنم
و نمی تونم ببرمش پیش مکانیک چون خرجش خیلی زیاده.........
- در واقع بلا این چیزا واقعا عالی کار می کنن، دیگه مثل اینا رو نمی سازن.
با خودم گفتم "چیز"، این حداقلش بود دست کم یه لقب بود..... گفتم حالا چقدر ارزون میده؟؟
به هر حال این قسمتی بود که میتوانستم با آن کنار بیایم
-خب عزیزم. به نحوی می شه گفت من اونو برات خریدم..... به عنوان هدیه بازگشتت به خانه
چارلی با چهره ای امیدوار زیر چشمی مرا نگاه می کرد
آخ جون مجانی
–مجبور نبودی اینکارو بکنی پدر .من خودم می خواستم ماشین بخرم.
–مسئله ای نیست من دوست دارم تا وقتی اینجا هستی خوشحال باشی .
وقتی که این حرف رو می زد به خیابان روبه رویش زل زده بود . چارلی از آن دسته آدم هایی نیست که احساسشان را راحت و با صدای بلند بیان کند و من این را از او به ارث برده بودم، به تبعیت از او به جلو نگاه کردم و گفتم: خیلی خوبه پدر ممنونم خیلی با ارزشه برام.

نیازی نبود عدم خوشحال بودنم را در فرکس نشان دهم ...لازم نبود او را در اندوه خودم شریک کنم و من هیچ وقت موتو ر و ظاهر یک وانت مجانی را برانداز نخواهم کرد ...به قول قدیمی ها: دندون اسب پیشکشی رو که نمی شمرن!
چارلی در حالی که از تشکر کردن من خجالت زده شده بود ، من من کنان گفت :خوبه...قابل تو رو نداره.

کمی دیگر درباره آب و هو ا صحبت کردیم و بعد در سکوت به منظره ای که در پس پنجره اتومبیل نمایان بود ، خیره شد یم، واقعا ز یبا بود؛ من نمی توانستم این همه زیبایی ر ا انکار کنم. همه چیز سبز بود ، درختان با تنه ها ی پوش یده از خزه ، شاخه ها ی آویزان با سایه های گسترده و زمینی پوشیده از سرخس با نسیمی آرام که در میان درختان جریا ن داشت...این منظره بیش از حد سبز بود، گویی اینجا تکه ای جدا از این سیاره است.

سرانجام به خا نه چارلی رسیدیم . او در هما ن خانه کوچک و دو خوابه ای زندگی می کرد که کمی پس از ازدواجش با مادرم خر یده بود . روزهای اول ازدواجشان، تنها روزهای خوبشان بود . جلوی خانه ای که هیچ تغییر نکرده بود، وانت جدیدم - البته جدید برای من - پارک شده بود.
بدنه اش قرمز رنگ و رو رفته با یک گِلگیر بزرگ مدور و کابینی برآمده است. در کمال تعجب متوجه شدم که از آن خوشم آمده . نمی دانستم که می توانم آن را حرکت بدهم یا نه، اما می توانستم خودم را در حین رانندگی با آن تصور کنم. بعلاوه بدنه آن از مقاوم ترین فلز در نوع خودش بود که هرگز آسیب نمی د ید، از هم آن ها یی که در یک تصادف بدون اینکه کوچکترین خراشی بردارند یا رنگشان برود در میان انبوهی از تکه پاره های ماشین های دیگر صحیح و سالم می درخشند.
با هیجان گفتم: «! وای پدر ! خیلی باحاله، من عاشق اینم ! ممنون » حالا کمی از نحسی فردا که می توانست بدترین روزم باشد کاسته می شود، دیگر مجبور نبودم بین پیاده روی مسافتی دو مایلی در زیر باران و یا رفتن به مدرسه با ماشین گشت کلانتر یکی را انتخاب کنم.
چارلی دستپاچه جواب داد «خوشحالم که دوستش داری » از ظاهرش معلوم بود که دوباره خجالت زده شده است.
اتاق آشنا به نظر می رسید؛ از وقتی به دنیا آمده بودم، متعلق به خودم بود . کف چوبی، دیوارهای آبی روشن، سقف رنگ پریده و پرده های توری زرد رنگ روی پنجره ها از دوران کودکی ام تا به حال باقی مانده بودند. تنها تغییراتی که چارلی اعمال کرده بود شامل عوض کردن تخت خواب کودکیم با یک تخت خواب بزرگتر و اضافه کردن یک میز تحریر به وسایل اتاق می شد...میزی که حالا کامپیوتر دسته دومی روی آن قرار داشت و یک خط تلفن که از نزدیک ترین پریز برای استفاده از مودم به آن سیم کشی شده بود.

این قراری بود که مادرم با چارلی گذاشته بود تا ما بتوانیم از طریق اینترنت با یکدیگر راحت تر تماس برقرار کنیم و آخرین چیزی که نظرم را جلب کرد، صندلی راحتی دوران کودکی ام بود که هنوز در گوشه اتاق قرار داشت. در بالای پله ها فقط یک حمام وجود داشت که من و چارلی باید مشترکا اًز آن استفاده کنیم، هر چند من سعی می کردم زیاد به این موضوع توجه نکنم. یکی از بهترین خصوصیات چارلی این بود که زیاد دور و بر من نمی پلکید . او مرا تنها گذاشت تا با خیال راحت وسایلم را از چمدان ها بیرون بیا ورم و مستقر شوم، کاری که وقتی با مادرم بودم غیر ممکن می شد.

تنهایی واقعا لذت بخش بود ، زیر ا مجبور نبود م بی دلیل لبخند بزنم و خودم را شاد نشان بدهم؛ لحظه ای به رشته های باران پشت پنجره خیره می شوم و چند قطره اشک از چشمانم سرازیر می شود...در حالی نیستم که به گریه کردن ادامه بدهم، میخواهم آن را برای وقت خوابم نگه دارم، برای زمانی که می خواستم به صبحی که در پیش رو خواهم داشت فکر کنم.

دبیرستان فرکس جمعیتی نزدیک به سیصد و پنجاه و هفت نفر دارد که حالا با ورود من سیصد و پنجاه هشت نفر می شدند . در جایی که من درس می خواندم، فقط تعداد همکلاسی های سال سومی ام به بیش از هفتصد نفر می رسید . در اینجا تمام بچه ها با یکدیگر بزرگ شده بودند و حتی پدربزرگ هایشان نیز با هم از کودکی رفیق بوده اند. می توانستم مثل دختر تازه واردی باشم که از یک شهر بزرگ آمده است ، یه آدم عجیب و
الخلقه... شاید، اگر شبیه دخترهای فنیکس می بودم، می توانستم از آن به نفع خودم استفاده کنم ، اما از نظر فیزیکی هیچ وقت با هیچ منطقه ای تناسب ندارم . من باید دختری برنزه و بور با هیکل ورزشکاری باشم ، شاید یک بازیکن والیبال یا لیدر تماشاگر ان تیم های ورزشی ، این ها شرایطی است که بیشتر ساکنین دره خورشید در فنیکس از آن برخوردار بودند.

در عوض ، علیرغم تابش دائمی آفتاب فنیکس، پوستم به سفید ی عاج فیل بود ، حتی بی هیچ توجیهی چشمانم آبی و موهایم قرمز رنگ بود، قامتم بلند و لاغر اما به شکلی نرم که مسلما ورزشکاری نبود ؛ در واقع آنقدر به خودم مسلط نبودم که بدون مسخره کردن خودم یا آسیب رساندن به خودم و اطرافیانم ورزش کنم.

هنگامی که لباس هایم را در کمد چوب صنوبر قد یمی قرار دادم ، کیف لوازم حمامم را برداشتم و به حمام اشتراکیمان رفتم تا پس از یک روز مسافرت خودم را بشویم. در حالی که موها ی در هم رفته و نمنا کم را جلو ی آینه شانه می کردم، به تصویرم در آینه چشم دوختم، شاید این به خاطر نور حمام بود، اما من واقعا رنگ پر یده و بیمار به نظر می رسیدم. پوست من زیبا بود ، پوست من تمیز بود و تقریبا درخشان به نظر می رسید، ولی این وابسته به رنگ بود و حالا اینجا بر آن هیچ رنگی وجود نداشت. آینه تصو یر چهر ه رنگ پر یده ام را در خود منعکس می کرد، من با ید می پذ یرفتم که خودم را گول می زنم و تنها از نظر فیزیکی نبود که مناسب به نظر نمی رسیدم ، بلکه من نتوانسته بودم در یک مدرسه بین سه هزار نفر یک جایگاه خوب پیدا کنم و حالا در اینجا چه شانسی می توانستم داشته باشم؟ من هیچ نمی توانستم با افر اد هم سن خودم ارتباط خوبی برقرار کنم، شاید حقیقت این بود که من با افراد هم دوره خودم مشکل داشتم، حتی مادرم که از هرکسی روی کره زمین به من نزدیک تر بود هم هیچ وقت با من همساز نبود و هیچ وقت به یک نقطه مشترک 
نمی رسیدیم.

اوقات تعجب می کردم که آیا مردم همانطوری که من دنیا را می بینم به دنیای اطرافشان نگاه می کنند؟ شاید مغز من معیوب بود، ولی علتش اهمیتی نداشت. بیشتر از همه نتیجه مهم بود و فردا شروعی تازه برای من بود. آن شب ، خوب نخوابیدم، حتی بعد از آنکه گریه ام بند آمد، زوزه های مداوم باد و بارش باران بر فراز سقف خانه لحظه ای ذهنم را رها نمی کرد. لحاف رنگ و رو رفته قدیمی را بر سرم کشیدم و سپس بالش را هم به آن افزودم ، اما با این حال تا نیمه های شب که بالاخره بارش تند باران به نم نم ضعیفی تبدیل شد، نتوانستم بخوابم. زمانی که از خواب بیدار شدم، تنها چیزی که می توانستم از پشت پنجره ام ببینم، مه غلیظ بود و احساس ترسی که از جای تنگ و محصور در من پیش روی می کرد. شما هیچ وقت نمی توانید آسمان اینجا را تصور کنید؛ دقیقا مثل قفس است. صبحانه خوردن با چارلی در سکوت گذشت . او شروع خوبی را در مدرسه برایم آرزو کرد و در مقابل از او تشکر کردم، هرچند می دانستم آرزویش برآورده نمی شود، زیرا آرزو کردنش در من تاثیری نداشت . اول چارلی از خانه خارج شد و به اداره پلیسی رفت که برایش مثل همسر و خانواده اش بود.

زمانی که او رفت، بر روی یکی از سه صندلی بی شکل بهم که پشت میز مر بعی شکلی از جنس بلوط قرار داشت، نشستم و آشپزخانه کوچک او را که دیوارهایش با رو کش چوبی تیره پوشانده شده بودند و کابینت های ی زرد و براقی داشت و زمین آن از جنس لینولیوم سفید بود، بررسی کردم. هیچ چیز تغییر نکرده بود . مادرم کابینت ها را هجده سال پیش رنگ کرده بود تا بتواند کمی تابش خورشید را به خانه بیاورد . بالای شومینه کوچک در اتاق نشیمن بسیار کوچک خانه که با آشپزخانه دیوار به دیوار است، ردیفی از قاب عکس ها قرار داشت . اول، عکسی از ازدواج چار لی و مادرم در لاس وگاس، سپس یک عکس از ما سه نفر در بیمارستان که بعد از تولد من توسط یک پرستار کمکی گرفته شده بود. عکس ها با عکس های دسته جمعی من در مدرسه تا پارسال، ادامه پیدا می کرد. از دیدن آن ها خجالت می کشیدم، باید راهی پیدا می کردم تا چارلی آن ها را جای دیگری بگذارد، حداقل تا وقتی که من اینجا زندگی می کردم.

غیر ممکن بود کسی در این خانه زندگی کند و نفهمد که چارلی هنوز نتوانسته مادرم را فراموش کند و این مرا ناراحت می کرد. نمی خواستم خیلی زود به مدر سه بروم اما بیشتر از این هم نمی توانستم در خانه بمانم و لِفتش بدهم . ژاکتم که احساس لباس های ضد تشعشع را منتقل می کرد به تن کردم و از خانه خارج شدم و به دل باران زدم، بارانی که نم نم می بارید و آنقدر سریع نبود که هنگام برداشتن کلید خانه از جای پنهان همیشگی اش در زیر برآمدگی کنار در و قفل کردن آن، من را خیس کند. چلپ و چولوپ کردن چکمه های ضد آب جدیدم بر اثر پا گذاشتن بر روی گل و لای اعصابم را خرد می کرد. دلم برای صدای خرد شدن ماسه ها در زیر پایم تنگ شده بود. نمی توانستم بایستم و دوباره به وانتم عشق بورزم، هرچند که دلم می خواست، ولی عجله داشتم تا از آن هو ای مرطوب مه گرفته که دور سرم می گشت و حتی به موهایم در زیر کلاهم نفوذ کرده بود، خارج شوم.


فضای داخل وانت عالی بود و هیچ گونه رطوبتی هم نداشت . معلوم بود که بیلی یا چارلی آن را تمیز کرده بودند، اما روکش قهوه ای مایل به زرد رنگ صند لی های آن کمی بو ی تنباکو، بنزین و نعنا ی تند می داد . موتور ماشین به سرعت روشن شد و نفس راحتی کشیدم، اما بعد با صد ای بلند ی بر ای زندگی فر یاد کشید و بی دلیل با نها یت توانش غر ید. خب، یک وانت با چنین قدمتی، عیب هایی هم داشت . رادیوی آنتیک آن هنوز کار می کرد، یک نکته مثبت که انتظارش را نداشتم. با اینکه قبلا به مدرسه فرکس نرفته بودم، پیدا کردنش دشوار نبود، چرا که مدرسه هم مانند بسیاری از مکآن های دیگر، کنار بزرگ راه قرار داشت، هرچند ساختمان آن شبیه یک مدرسه نبود و تنها تابلویی که نشان می داد اینجا "دبیرستان فرکس " است، مرا متوقف کرد. مدرسه مانند مجموعه ای از خانه های به هم چسبیده بود که از آجرها یی به رنگ بلوط ی ساخته شده بود . در محوطه تعداد ز یادی درخت و بوته وجود داشت و در ابتدا نمی توانستم وسعت آن را تشخیص دهم. به طرز غریبی شگفت زده شده بودم، اینجا هیچ شباهتی به یک موسسه آموزشی نداشت، از تور ی های محافظ فلزی و دستگاه های امنیتی هم خبری نبود.

اتومبیلم را جلوی اولین ساختمان که بر روی در آن تابلوی کوچکی قرار داشت و نوشته شده بود : دفتر مسئولین ، پارک می کنم، هیچ ماشین دیگری آنجا پارک نشده بود، پس مطمئن می شوم اینجا پارک ممنوع است، اما تصمیم می گیرم به جای اینکه مثل یک احمق در زیر باران دور خودم بچرخم، به آن ساختمان بروم و آدرس بگیرم. با بی میلی از اتاقک وانت گرم و نرمم پیاده می شوم و پیاده روی باریک و کوتاه سنگی را طی می کنم تا به ساختمان برسم. قبل از باز کردن در، نفس عمیقی می کشم. داخل دفتر روشن تر و گرمتر از آن بود که انتظار داشتم. دفتر کوچکی بود با یک اتاق انتظار محقر که تعدادی صندلی تاشو ی پشتی دار و فرشی راه راه نارنجی در آن قرار داشت، دیوارهای دفتر با اطلاعیه ها و جوایزی که بی نظم چیده شده بودند، پوشیده شده بود و بر روی یکی از دیوارها ، ساعتی بزرگ با صدای بلند ی تیک تاک می کرد. گیاهان همه جای اتاق در گلد ان های پلاستی کی روییده بودند، مثل اینکه فضا ی سبز خارج از ساختمان کافی نبود! اتاق از وسط به وسیله یک پیشخان که بررویش سبدهای سیمی انباشته شده از کاغذ های درهم و برهم قرار داشت و جلویش را نیز آگهی های کوچک رنگی چسبانده بودند، به دو قسمت تقسیم شده بود . پشت پیشخان سه میز تحریر قرار داشت که پشت یکی از آن ها زنی فربه و عینکی با موهایی قرمز رنگ نشسته بود . او پیراهنی نازک و ارغوانی به تن داشت که با دیدن آن بلافاصله احساس کردم بیش از حد لباس پوشیده ام.
زن موقرمز نگاهی به من کرد و گفت: می تونم کمکتون کنم؟
گفتم: من ایزابل سوان هستم
به محض اینکه خودم را معرفی کردم ، برقی در چشمانش نمایان شد انتظارش ر ا داشتم ، بی شک شایعاتی درباره من نقل شده بود « دختر همسر سابق و دمدمی مزاج رئیس پلیس، سرانجام به خانه بازگشته بود»
جواب داد: البته
و لا به لای توده انبوه اوراق روی میزش به جست و جو پرداخت تا سرانجام چیزی را که می خواست پیدا کرد
من اینجا برات یه جدول برنامه ریزی و یه نقشه از مدرسه دارم 
سپس چند ورقه روی میز گذاشت و بهترین مسیرها را برای رسیدن به کلاس هایم روی نقشه مشخص کرد و بعد برگه ای به من داد که هر یک از معلمان باید آن ر ا امضا می کردند و در پایان روز آن را به او باز می گرداندم. در نهایت لبخندی به من زد و مثل چارلی امیدوار بود که من این مدرسه را در فرکس دوست داشته باشم . من هم در مقابل آن طور که می توانستم لبخندی متقاعد کننده تحویلش دادم.

وقتی که به وانتم برگشتم ، سا یر دانش آموزان تازه در حال رسیدن به مدرسه بودند . خط های عبور و مرور را دنبال کردم و گشتی در اطراف مدرسه زدم، از اینکه می دیدم بیشتر ماشین ها بی هیچ زرق و برقی مثل مال من قد یمی هستند، خوشحال بودم. در فنیکس، در یکی از معدود محله هایی که در دره بهشت کم درآمد نشین حساب می شد، زندگی می کردم. با این وجود، دیدن یک مرسدس بنز یا پورشه در محوطه دانش آموزان چیز عجیبی نبود ، اما بهترین ماشین اینجا یک ولوو ی براق بود که خارج از مدرسه پارک شده بود. 

به محض اینکه در محل مناسبی قرار گرفتم ، موتور ماشین را خاموش کردم تا صدای رعد آسای آن توجه دیگران را به خود جلب نکند. در وانتم نگاهی به نقشه مدرسه انداختم و سعی کردم آن را همان موقع به خاطر بسپارم؛ به امید اینکه لازم نباشد در تمام طول روز در حالی که نقشه ر ا جلو ی بینیم نگه داشته ام، اینطرف و آنطرف بروم . همه چیز را در کیفم قرار دادم ، سپس بندش را رو ی شانه هایم انداختم و نفس عمیقی کشیدم؛ از روی ضعف به خودم به دروغ گفتم : « از پسش برمیام هیچ کس نمی خواد من رو گاز بگیره ...» سرانجام نفسم را را بیرون دادم و از وانت پیاده شدم.

در حا لی که صورتم را با کلاهم می پوشاندم وارد جمعیت دانش آموزان نوجوانا نی که در پیاده رو بودند شدم و با آرامش به ژ اکت سیاه رنگم دقت کردم که به هیچ وجه عالی نبود.
وقتی به کافه تریا رسیدم، دیگر پیدا کردن ساختمان شماره سه آسان بود . در گوشه شرقی ساختمان، یک " 3" بزرگ مشکی رنگ بر روی یک. چهارچوب سفید کشیده بودند احساس کردم هرچه بیشتر به در آنجا نزدیک می شدم، رفته رفته تنفسم تندتر می شود.
در حالی که سعی می کردم نفسم را در سینه حبس کنم ، به دنبال دو نفری که بارانی های یک شکل پوشیده بودند از در عبور کردم. کلاس کوچک بود. کسانی که جلوتر از من بودند کنار در توقف کردند تا کت هایشان را روی جا لباسی آویزان کنند . من هم به تقلید از آن ها ژاکتم را آویزان کردم . آن ها دو دختر بودند، یکی از آن ها پوستی به سفیدی ظروف چینی و موهایی بلوند داشت و دیگری هم رنگ پر یده بود و موها ی قهوه ای روشنی داشت. دست کم پوست من اینجا متمایز نبود.
برگه ورود را به معلم تحویل دادم تا امضا کند، او مردی بلند قامت و تقریبا طاس بود که پلاکارت روی میزش او را "آقای مِیسون" معرفی می کرد. وقتی اسمم را دید با بی خیالی به من نگاه کرد، واکنشی نه چندان دلگرم کننده که البته چهره ام را مثل گوجه فرنگی سرخ کرد. اما حداقل بدون آنکه مر ا به دیگران معرفی کند به میزی خالی در انتهای کلاس فرستاد.
حالا برای همکلاسی های جدیدم دشوار بود که برگردند و به من خیره شوند ، اما به هرطریقی که ممکن بود آن ها این کار را انجام دادند. به لیستی که معلم به من داده بود چشم دوختم. انصافا ابتدایی بود: برونته ، شکسپیر ، چاسر ، فالکنر . من قبلا همه آن ها را خوانده بودم . هرچند این مسئله دلگرم کننده به نظر می رسید، اما در عین حال کسالت آور هم بود .
با خود م فکر کردم آیا مادرم حاضر است پوشه مقالات قدیمی ام را برایم بفرستد یا فکر می کند اینکار تقلب است. در حالی که معلم یک بند حرف می زد، در ذهنم مشغول جر و بحث با مادرم بودم. وقتی که زنگ با صدای گرفته ای، وزوز کنان به صدا درآمد، خارج از کلاس ، پسری لاغر و بلند قد با پوستی کک مکی و موهای مشکی روغن زده، به دیوار راهرو تکیه کرده بود تا با من صحبت کند.
مثل اعضای باشگاه شطرنج، کمک کننده به نظر می رسید. شما ایزابل سوان هستید، درسته ؟
و همه تا شعاع سه نیمکت برگشتند تا به من نگاه کنند.
تصحیح کردم: « بلا» 
پرسید « کلاس بعدیت کجاست؟ » 
باید برنامه کلاس هایم را که در کیفم بود، بررسی می کردم : هوم، دولت، با جفرسون در ساختمان شش 
جایی نبود که از دسترس چش مهای کنجکاو در امان باشد
من می خوام به ساختمان شمار ه چهار برم، می تونم راه رو بهت نشون بدم

قطعا کمک بزرگی بود. او اضافه کرد «. من اریک هستم ».
با تردید لبخند زدم « متشکرم ».
ژاکت هایمان را برداشتیم و به زیر باران رفتیم. می توانستم قسم بخورم که چند نفر پشت سر ما می آمدند تا به حرف هایمان گوش بدهند، فقط امیدوار بودم که دچار پارانویا نشده باشم.
پرسید «خب، این جا خیلی با فنیکس فرق داره، نه »
« خیلی »
« اونجا خیلی بارون نمیاد، میاد؟ »
« سه یا چهار بار در سال »
با تعجب گفت « واو، هواش چطوریاست؟»
« آفتابی »
« تو خیلی برنزه به نظر نمی آیی »
« مادر من نیمه زاله »
با نگرانی به صورت من نگاه کرد و من آهی کشیدم. انگار ابر ها و حالت شوخ طبعی با هم جور در نمی آمدند. احتمالا تا چندماه دیگر به کلی شوخی کردن را فراموش می کردم.
ما به طرف کافه تریا برگشتیم تا به ساختمان های جنوبی کنار باشگاه ژیمناستیک برسیم.
اگرچه د ر ساختمان کاملا مشخص بود ولی اریک تا جلوی در با من آمد و زمانی که دستم را روی دستگیره در گذاشتم، با صدای امیدوار انه ای گفت 
« خوب، موفق باشی » 
ادامه داد: « شاید چندتا کلاس دیگه هم با هم داشته باشیم »
به طور مبهمی به او لبخند زدم و داخل ساختمان رفتم .

 

بقیه صبح نیز به همان شکل گذشت؛ فقط معلم مثلثاتم، آقای وارنر که در هر صورت بخاطر درسش از او متنفر خواهم شد، تنها کسی بود که من را به جلوی کلاس آورد تا خودم را معرفی کنم . 
من هم به تته پته افتادم ، سرخ شدم و در هنگام برگشتن به صندلی ام، با پوتین هایم سکندری خوردم. بعد از گذراندن دو کلاس، شناسایی چهره ها را در هر کلاس آغاز کردم . همیشه فردی شجاع تر از بقیه وجود د ارد که خودش را معرفی کند و دیدگاه من نسبت به فرکس را بپرسد. سعی می کردم با سیاست رفتار کنم، اما بیشتر وقت ها دروغ می گفتم، حداقل اینطوری هرگز احتیاجی به نقشه نداشتم. در کلاس های مثلثات و زبان اسپانیایی دختری کنار من نشست و برای خوردن ناهار نیز با من به کافه تریا آمد. او دختر ریز نقشی بود که چند اینچ از من، که پنج فیت و چهار اینچ بودم، کوتاه تر بود . اما موهای مجعد و آشفته تیره اش تفاوتی ساختگی در قدهایمان به وجود آورده بود . نمی توانستم نامش را به خاطر بیاورم، از این رو به وراج یهایش دربار ه معلمان و کلاس ها لبخند می زدم و سر تکان می دادم؛ در واقع هیچ تلاشی برای هم کلام شدن با او نکردم.
در کافه تریا با چند نفر از دوست های او در بازی جراحی مغز انتهای یک میز پر نشستیم. او آن ها را به من معرفی کرد ، ولی خیلی سریع اسم هایشان را از یاد بردم . به نظر می رسید آن ها تحت تاثیر شجاعت او در صحبت کردن با من قرار گرفته بودند. اریک، پسری که در کلاس انگلیسی دیده بودم نیز آنجا بود و از آن طرف کافه تریا برایم دست تکان داد . او در آن سوی نهار خو ری نشسته بود و سعی می کرد با چند نفرغریبه که ظاهر عجیبی داشتند صحبت کند؛

دفعه اولی بود که آن ها را می دیدم. آن ها در گوشه ای از ناهار خوری نشسته بودند، درست در دورترین فاصله ممکن از جایی که من نشسته بودم . آن ها صحبت نمی کردند، غذا هم نمی خوردند، هرچند جلوی هریک از آن ها سینی ای دست نخورده از غذا قرار داشت. آن ها برخلاف بسیاری از دانش آموزان دیگر ، توجهی به من نداشتند، پس می توانستم با خیال راحت و بدون هیچ ترسی از تلاقی نگاهم با چشمان کنجکاوشان، به آن ها خیره شوم. اما هیچ یک از این ها، مسائلی نبودند که توجه مرا به خود جلب کنند . بازی جراحی قلب بلکه چیزی که توجهم را جلب می کرد این بود که هیچ کدام از آن ها شباهتی به یکدیگر نداشتند . یکی از آن سه پسر، درشت اندام بود و عضلاتی شبیه به وزنه بردارهای واقعی و موهای فرفری تیره داشت، دیگری قد بلندتر و لاغرتر بود، اما او هم هیکلی عضلانی داشت و موهایش قهوه ای روشن بود . آخری بلند قامت اما لاغر تر از دوتای دیگر بود و موهای نامرتب و برنزی رنگ داشت . چهره اش مردونه تر از بقیه آ نها بود. به نظر می رسید به جای دبیرستان باید در دانشگاه یا حتی به جای یک دانش آموز، یکی از معلمان اینجا باشد. دخترها کاملا متفاوت بودند . دختر قد بلندتر، اندام زیبایی داشت ، از همان هایی که بر روی جلد مجلات مشهور ورزشی برای تبلیغ لباس شنا دیده اید، از همان هایی که هر دختری اطرافش باشد مجذوب عزت نفس او می شود. موهایش طلایی رنگ بود با فرهای درشتی که تا نیمه های پشتش می رسید. دختر کوتاه قد مثل پری زادها بود، بینهایت لاغر با چهره ای کوچک ؛ موهای کاملا سیاه رنگش ر ا کوتاه اصلاح کرده بود و هرکدام به سویی نشانه می رفت. و با این حال، همه آن ها به نوعی به هم شباهت داشتند. همه آن ها مثل گچ رنگ پریده بودند، رنگ پریده ترین بازی جراحی دانش آموزانی که در این شهر بی نور زندگی می کردند ، حتی رنگ پریده تر از من ، از یک زال ...با وجود اینکه رنگ موهایشان با همدیگر متفاوت بود، اما همه آن ها چشمان تیره رنگی داشتند . گذشته از این سایه ای تیره زیر چشم هایشان وجود داشت ، سایه هایی ارغوانی رنگ مثل جای کبود شدگی انگار همه آن ها از بی خوابی شبانه رنج می کشیدند یا تقریبا از یک بینی شکسته درحال بهبودی، با وجود آن که بینی همه آن ها صاف و بی عیب و نقص بود. ولی هیچ کدام از این ها دلیل آن نبود که چرا به طرف دیگری نگاه نمی کنم. من به آن ها چشم دوخته بودم، چون چهره آن ها در عین متفاوت بودن، بسیار به هم شبیه بود و به طرز غریبی زیبا به نظر می رسیدند،چهره های زیبایی که جز بر روی صفحات مجلات مد یا نقاشی های که یک استاد چیره دست از صورت فرشتگان کشیده باشد،انتظار دیدنشان در جای دیگری نمی رود؛

تصمیم گیری برای آنکه کدام یک از آن ها زیباتر است، سخت بود، شاید دختر بلوند یا پسر مو حنایی را می شد به نحوی زیباتر دانست. همه آن ها به نقطه دوری خیره شده بودند، دور از خودشان، دور از سایر دانش آموزان و دور از هر چیز به خصوصی که من می توانم بیان کنم. 
همچنان به آن ها نگاه می کردم، دختر ریز نقش با سینی غذایش بلند شد، سینی ای که نوشابه باز نشده و سیبی دست نخورده در آن قرار داشت . او با گام هایی سریع و زیبایی که برازنده خودش بود از آنجا دور شد . شگفت زده محو تماشا ی قدم ها ی رقصنده گونه اش شد ه بودم تا وقتی که سینی اش را درون ظرف زباله خا لی کرد و خیلی سریع از در پشتی خارج شد، خیلی سریعتر از آنکه بتوانم توصیفش کنم .
دوباره به بقیه آن ها خیره شدم که بی هیچ تغییر سرجایشان نشسته بودند. از دختر ی که در کلاس اسپانیایی با من بود و اسمش را فراموش کرده بودم پرسیدم