سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان و داستان ادبیات برجسته

داستان کوتاه به اسم من!

    نظر

داستان کوتاه به اسم من

تک سرفه ای کردم.امروز هوا کمی بهتر است.

احساس خوبی داشتم. احساسی بود که از امروز صبح در درونم پیدا کرده بودم.

درگیر افکار روزانه ام شدم.مشکلات و بیماری ناعلاجی که دامن گیرمن و خیلی های دیگر شده بود. نه من و نه هیچ یک از ما از آن شکایتی نداشتیم.

 

نگاهم را به کسانی دوختم که با غرور از کنار من رد می شدند و برای من سر تکان می دادند.چند سرفه ای دیگر کردم که سرفه ام بیشتر شد..

 

این بار در حین سرفه نگاهم جلب پیر زنی شد که با دستانی پر از نایلون های خرید در حین گذر از عرض خیابان بود.عابرانی که از کنار او رد می شدند توجهی به او نداشتند. کسی قصد کمک به او را نداشت.گویی کسی دگر به کسی اعتمادی نداشت.

طبق عادت همیشه با دیدن مشکلات و دردسرهای جامعه چشمانم پر شد.کاش می توانستم دستان چروکیده او را بگیرم و یاری اش کنم.سال هاست این پیر زن را میشناسم. همسر او نزدیک به پانزده سال است که دار فانی را وداع گفته بود و فرزندانش او را ترک کرده و به فرنگ نقل مکان کرده اند.

 

دمی گذشت.هر کس مشغول به کاری بود.شاید کار های روزمره ی آنها باعث شده است که مرا فراموش کنند.اما نه گویا هنوز کامل از یاد ها پاک نشده ام و برای برخی ها هنوز وجود دارم.

 

حوصله ام به سر رسیده بود. نگاهی به قلب خسته ام انداختم. فقر و بدبختی و فلاکت بیداد می کرد. خیلی از انسان ها از وجود چنین جایی در وجود من بی خبر بودند. به جای یاری کردن من فقط می  گویند..

-مشکل را همه دارند..فقط تو نیستی که مشکل و بیماری دارد!

قطره اشکی از گوشه چشمانم چکید که زمین و زمان را به لرزه انداخت.حتی اشک های من حکم سم را داشتند. لبخند تلخی زدم و نگاهم را به بالاتر ها دوختم.نگاهم بار دیگر جلب کسی شد.

 

در نگاه اول بیشتر از پنج سال سن نداشت.همراه با پدر ومادرش بود. به آرامی در پشت اتومیبیل را باز کرد.عمو به استقبالشان آمده بود.کودک زیبایی بود که از شدت خوشحالی جیغ کودکانه ای کشید.عموی خوبی داشت.

 

به همراه پدر و مادر برای دیدن عمو آمده بود. او مردی مهربان بود که این مهربانی از چشمان عسلی او می بارید. با دیدن دختر کوچولو لبخندی زد و گفت:

- خدایا!!!..ببین چه قدر بزرگ شده..سلام عمو جون..!!

با دیدن عمو از ذوق و خوشحالی باز هم جیغ کشید که باعث خنده ی من هم شد. عمو آغوشش را به گرمی برای جثه ی کوچک او باز کرد و با یک حرکت به آغوش عمو پرید.به لبخند کودکانه اش نگاه انداختم.غصه ها و اندوه هایم را فراموش کردم.

 

 چند تک سرفه ای کردم.نگاهم اسیر آن کودک شد.لبخند شیرین او..موهای بلند ومشکی وصاف..چشمان درشت و گرد مشکی..همه و همه زیبا بودند.

تنها چیزی که نمی توانستم از آن کودک بگیرم نگاهم بود.گویی مدت هاست که او را می شناختم.نه مرا میدید و نه از وجود من آگاه بود.فقط باشنیدن نام من از زبان پدرش خوشحال می شد و با لحن کودکانه ای می گفت:

-آخ جون بابایی..میلیم خونه ی عمو..!

منشا حس خوبی را که از امروز صبح داشتم پیدا کردم و آن چیزی نبود جز فینا کوچولو.

آن روز گذشت..سال ها مثل برق و باد سپری شدند.

 

 

مدت ها گذشت.بیماری ام بیشتر و سرفه هایم شدید تر شده بودند.اما همچنان مشتاق دیدار فینا کوچولو بودم. سال ها بود که از او خبری نداشتم.

 

هر کودک پنج ساله ای مرا یاد او و خنده زیبای او می انداخت و یاد آن روز که برای اولین بار او را دیدم می افتادم.وجود فینا کوچولو منفرد بود.آهی کشیدم و به آرامی گفتم:

- آه...!!..دلم برای تو تنگ شده است.

آهی که کشیدم باعث سرفه ام شد...

چشمانم می سوخت.هوا امروز خیلی آلوده بود. طبق روز های قبل هر کسی مشغول به کاری بود.حتی در همین سرمای بهمن ماه در خیابان ها به فروختن گل و فال مشغول بودند. خیلی از انسان های دیگر هم درگیر مشکلات زندگی بودند.

 

این بار نگاهم سمت جوانی کشیده شد.دستانش را داخل جیب پالتوی چرمی اش گذاشته بود و یقه پالتو را تا گردن بالا کشیده بود و در پیاده رو های ونک قدم می زد. شانه های افتاده ای داشت.به راحتی می توان از چهره اش خواند که خنجر رفاقت را خورده است.

 

ایستاد.چند سرفه ای کرد و به قدم هایش ادامه داد و زیر لب گفت:

-لعنت به این هوا..!..آدم حتی نمی تونه نفس بکشه..!!

و نگاهی تیز به من انداخت و او هم مثل بقیه برای من سرتکان داد.گویی برای او وامثال او مایه تاسف بودم..آه از بشر امروزی..

 

کاش می توانستم لبخند بزنم و بگویم:

-آیا میدانی مقصر هستی و سر تکان می دهی..!!؟؟..

چند سرفه ای کردم.سرفه کردن برایم عادت شده بود.اگه سرفه نمی کردم جای تعجب داشت.در حین سرفه هایم صداهایی شنیدم..

-سلام عمو جون..خیلی خوش اومدی..بفرما داخل..

-سلام..ممنون عمو..دلم براتون تنگ شده بود..

 

چه قدر این لحن خنده و صدا برای من آشنا بود.فقط با متانت همراه بود.سرفه از یادم رفت.با تعجب مشغول تماشا شدم..

همچنان نظاره گر اطرافم بودم. حس خوبی داشتم اما عصر دلگیری بود.

عصر جمعه..!!..نمی دانم..!..حرفی بود که رهگذر های جوان می گفتند و برای خلاصی از این دلگیری وارد جاهایی به نام قهوه خانه و قهوه سرا می شدند با گرد هم آمدن و صحبت از این در و آن در این دلگیری را به فراموشی می سپاردند و بدین شکل چمعه عصر ها را به شب می رساندند.

 

لبخندی زدم.حرف های جالبی می گفتند..دغدغه های جوان پسند و حرف های امروزی..

-مد سال این است..رنگ سال این خواهد شد...دو روز دیگر میهمانی است..و..

حرف های تکراری بودند. بازی فکری گوش دادن دیگر جایز نبود.به آرامی سمتی را نگاه کردم.یک ساختمان بلند..

 

آه این همان ساختمانی است که چند ساعت قبل یک میهمان برایش آمده بود..

هوا کمی تاریک شده بود.باز هم چند سرفه ای کردم که در همان حین صدایی شنیدم..

-سلام از دیدنت خوشحال هستم..

با شنیدن صدا به آرامی سرفه ام قطع شد.سر بلند کردم و به دقت دنبال صدا گشتم.

 

صدایی آشنا..اما از کجا می آمد..؟!..کسی نبود..لبخندی میهمان چهره رنگ پریده ام شد و گفتم:

-صدای دلنشینی داری..ای کاش برایم واقعی بودی نه خیالات..

صدا همراه با بغضی گفت:

-ممنون...اما خیالات نیستم ای دوست..!

باورش هم زیبا بود.گویا کسی مرا میدید.گویا کسی مرا لایق دوستی میدانست.به سرفه افتادم.صدا به آرامی گفت:

-بیماری ات بهبود نیافته..؟

سری تکان دادم یعنی نه..خیلی آرام گفت:

-معذرت می خواهم از تو..من و بقیه باعث بیماری تو هستیم..!

بعد از آخرین سرفه ی سخت و شدید..نگاهی به پشت بام های آسمان خراش ها..ساختمان ها..و آپارتمان ها..انداختم.به دقت همه را نگاه  کردم.کسی نبود.

 

اما نه..روی پشت بام آن ساختمان پشتی..همان ساختمان..همان دختر که مشتاق دیدار با عمویش بود درست پشت دیوار درلبه ی پشت بام ایستاده بود و مرا نگاه می کرد.

موهای بلند و زیبایی داشت که همچو آسمان شب تیره بود و به آرامی همراه با نسیم و سوز هوای سرد موج می خورد.کمی نزدیک او شدم.به سرفه افتاد.پرسیدم:

- مرا میبینی..؟

با سر تایید کرد وقتی بازی ماشین جنگی آرام گرفت مرا نگاه کرد..

 

-من همیشه تو را میبینم..!

خود را کمی عقب کشیدم تا راحت نفس بکشد.مشغول تماشای او شدم.او نیز محو تماشای من بود. لبخندی زدم..

-چه طور مرا میبینی..؟

-با عشقی که به تو دارم تو را میبینم..!

 

وقتی خندید گفتم:

-فینا..؟....همان فینا کوچولو..؟!

-اسم مرا از کجا می دانی..؟!!

-مگر نگفتی مرا میبینی..؟..

-چرا گفتم..

- من نیز از مدت ها قبل تو را می شناسم..وقتی پنج ساله بودی..عشق تو به من از ان زمان مانده است..و من این عشق را به خوبی حس می کنم..

 

قطره اشکی از چشمانش چکید.با پشت دست اشک اش را  پاک کرد..لبخندی زد..

-پس من بی دلیل عاشق تو نبودم..

-درست است..حس متقابل..!

-ای کاش می توانستم برای همیشه با تو و در کنار تو و در قلب تو..با تمام مشکلاتی که داری بمانم..

- من بیمارم..ممکن است بیمار شوی..

- دلم می خواهد رنجی را که تو می کشی و تحمل می کنی را من نیز بچشم..

-دیوانه که نیستی..!!؟؟..

 

فقط مرا نگاه کرد..و گفت:

-تا به عمرم انقدر عاقل نبودم..

-ولی بیماری من..مشکل من تقصیر تو نیست..هست..؟..پس چرا می خواهی چنین کنی..؟

-چون دوست دارم!

به آرامی اشک هایش جاری شدند..هر قطره اشک او زخمی بر زخم های من بود.

 

سکوت کرده بودم..نمی دانستم چاره چیست..گفت:

-تک به تک این اشک ها برای تو است..میخواهم مثل قبل باشی.. سرحال..شاداب.. مردم درست مثل قبل عاشق تو باشند و همش نگویند آلوده ای به انواع سرطان ها..

 

از حرف های فینا تعجب کردم.چون تا به امروز کسی مثل او نبود.کسی به فکر من و سلامتی من نبود.خیلی ها فقط در حد شعار از من و سلامتی ام دفاع می کنند.

در آن حین عموی او آمد..

-فینا جان بیرون هوا سرد است سرما می خوری..بیا داخل..

نگاهم به فینا افتاد .اشک هایش رو با عجله پاک کرد .لبخندی به من زد و رو به عمو کرد..

-چشم عمو جان میام..شما بفرمایین..

-چیزی شده دخترم..؟

-نه چیزی نیست..خوبم..

-باشه..هر جور که راحتی..

عمو رفت.فینا رو به من کرد..

 

-من می خواهم اینجا..در وجود تو..با تو باشم..هر روز بوی عطر تو را تنفس کنم..هر صبح با یاد اوری این که تو را خواهم دید چشم هایم را باز کنم..می خواهم در کنارت باشم..تا آخر عمرم..

-می دانی من بیمار ام..؟

-تو بیمار نبودی..ما تو را بیمار کردیم..

 

-حالا هستم..کاری است که شده ..اما می دانی بیماری ام واگیر دار است..؟..می دانی تنفس کردن همین عطر من نفس گیر است؟

-بله خوب میدانم..

-و این را می دانی که زود بیمار می شوی..؟

-بله این را هم می دانم..!

-آن وقت باز هم می خواهی با من بمانی..؟

-بله..اما نمی گذارند در کنارت باشم

 

-همان هایی که نمی گذارند خوبی تو را می خواهند..بهتر است برگردی..

-اما عشقی که به تو دارم چه می شود..؟