سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان و داستان ادبیات برجسته

رمان قلب امارت قسمت 1 جدید

    نظر

رمان قلب امارت قسمت 1 جدید

رمان از این جا شروع میشه که...

-مامان..؟ 

-جانم..

-بابا بزرگ حالش خوب میشه مگه نه؟

-نمی دونم دخترم..نمی دونم..

مامان پشت فرمون نشسته بود و داشت ماشین می روند و منم کنارش نشسته بودم و به مسیر امارتی که به اونجا ختم می شد و برای پدر پزرگم بود نگاه می کردم..هوای پاییزی و دلچسبی بود که به همون اندازه دلچسب بودن با شنیدن خبر وخیم بودم حال پدر بزرگ دلگیر هم شده بود برای من و خانوادم مخصوصا بابا چون پدرش بود.

پشت در ورودی امارت مادرم توقف کرد و دو تا بوق زد تا نگهبان در رو باز کنه طاقت نیاوردم و با عجله از ماشین پیاده شدم و با عجله وارد حیاط شدم و کل سنگ فرش حیاط رو تا خود امارت دویدم..

همیشه از دیدن شکوه و جلال خونه پدر بزرگ به وجد میومدم.سفید با گچبری های قدیمی و رنگ و رو رفته که هنوز هم زیبایی خودش رو داشت و توجه هر آدمی رو به خودش جلب می کرد.


امارت پدربزرگ معماری عجیب و مادام العمری داره که از پدر و مادر بزرگ های چند صد ساله به پدر بزرگم توماس به ارث رسیده بود.

همین طور داشتم می دویدم که وسط راه ایستادم .نفس نفس می زدم.ناخداگاه چشمم سمت چمن های باغ افتاد که به خاطر سرما و پاییز درحال زرد شدن بودن.حس و حال عجیبی به امارت می داد که یاد هالوین و کدوتنبل ها افتادم..دوباره چشمم کشیده شد سمت امارت و یاد پدر بزرگم افتادم خواستم بدوم که مادرم کنارم با ماشبن توقف کرد و گفت..

-سوار شو..

با عجله سوار شدم و مادرم حرکت کرد بعد از چند دقیقه رسیدیم به ورودی خود امارت که با چندتا پله مرمر  سفید به سنگفرش مسیر وصل میشد..فواره بزرگ امارت که همیشه روشن بود امروز خاموش بود انگار اونم حال و حوصله نشاط رو از دست داده بود و سکوت کرده بود..مادرم توقف کرد و این بار با چشمای پر از ماشین پیاده شدم و از پله ها رفتم بالا و خودمو با عجله انداختم تو سالن اصلی و از پله ها بالا رفتم.

 اتاق پدربزرگ طبقه بالا بعد از چند اتاق و تالار تو در تو بود که با عجله از همشون رد شدم..چند تا خدمتکار سر راهم برام خم و راست شدن و سلام کردن و با سر جوابشون رو دادم.

رسیدم به تالار اصلی که انتهاش اتاق پدربزرگم بود.نفس نفس می زدم .طبق عادتم بدون در زدن وارد شدم و با دیدن پدربزرگ که بیجون روی تخت بزرگ خودش افتاده بود خشکم زد..رنگش زرد شده بود. چشمام پر شدن و تار میدیدم.پلک هامو بهم زدم و چند قطره اشک از چشمام افتاد. آروم و با وقار به سمتش رفتم.

پدرم و چند تا از خدمتکارا کنارش ایستاده بودند که دست یکی شون سینی غذا و سوپ و دستیکی شون بشقاب که داخلس اب و دارو بود..نزدیک تخت شدم و دست های چروکیدشو که به خاطر سن زیادش بود گرفتم و کنار تخت زانو زدم. آروم چشماش رو باز کرد و با دیدن من لبخند همیشگیش روی لباش نقش بست..لبخندی زدم و گفتم..

-سلام بابا بزرگ..

 با صدای تحلیل رفته ای گفت..

-فینای من؟..سلام دخترکم..سلاام به روی ماهت عزیزم

دستشو آروم بوسیدم و با دست پاچگی و چشمای خیس نگاهمو دوختم به چشمای طوسی و زیباش..که حالا قرمزی هم داشت

 

با همون نگاه مهربونش گفت

-می دونی اشکات منو ناراحت می کنن؟

اشکامو پاک کردم لبخند مصنوعی و پر غمی زدم که اگه نمی زدم سنگین تر بود با صدای گرفته ای گفتم..

-فینا قلط بکنه شما رو ناراحت کنه..چشم بابا بزرگ گریه نمی کنم..

خنده ملیحی کرد و گفت..

-خوبه..من همیشه به داشتن نوه ای مثل تو افتخار کردم..

با تعجب به حرف های پدر بزرگ گوش می کردم و دستاشو نوازش می کردم که با نگاه کردن به پدرم گفت ..

-برین بیرون..می خوام با فینا تنها باشم..

نگاهمو از پدربزرگ گرفتم و با نگرانی به بابا نگاه کردم. چشماش پر بود و سرخ شده بودن..لبخند ملایمی زد و با خدمتکارا از اتاق خارج شد.مامان که تازه رسیده بود و جلوی در اتاق وایستاده بود به همراه پدرم اتاق رو ترک کردن و در رو بستن.

 اشکام مثل ابر بهار میومدن..پدر بزرگ به سختی کمی جابه جا شد و گفت..

-  دخترگلم کمکم کن بشینم..

- چشم بابا بزرگ ..

 کمک کردم و نشست و به تاج تخت تکیه داد و پشت کمرش یک بالش بزرگ که توش پر بود از پر قو گذاشتم. ست تخت بابا بزرگ زرشکی و مخمل بود که نوار های طلایی داشت و به زیبایی تخت خواب های شاهانه بود.با چشگای خیس خیره بودم به صورت معصوم پدربزرگ که گفت..

 - فینا دخترم..من زیاد نمی تونم صحبت کنم..دیگه آخرهای عمر منه..و تا همین جاشم که خداوند بهم عمر داده راضی بودم و شکر گذار..گریه نکن دخترکم..

با ناراحتی و صورت پر از اشک گفتم..

-چرا این جوری حرف می زنین..حال شما خوب میشه..

پدر بزرگو بغل کردم و اونم منو به گرمی و آرومی در آغوش خودش کشید و گفت..

-این امارت بعد از من به پدرت می رسه و آخر هم دست تو نوه خوشگلم می مونه و بعد دست بچه های تو..ازت می خوام ازدواج کنی و با عشق زندگی کنی دخترم..عمر من تا اون روز قد نمیده که عروسی تک نوه ام رو ببینم..

از اغوش بابا بزرگ بیرون اومدم و تو چند سانتی صورتش ایستادم و به آرومی گونه پر چین و چروکش رو بوسیدم و با چشمای گریون گفتم..

-نگران من نباشین..به سلامتیتون فکر کنین و این که قراره یک روزی توی جشن عروسی من باشین ..انقدر حرف های ناامید کننده نزنین..شما منو با این حرفا ناراحت می کنین..

پدر بزرگ به آرومی سر منو به سینه خودش فشرد و بوسه ای به روی موهام زد و به آرومی نوازشم کرد و گفت..

-عزیز دلم..می خوام چیزی بهت بگم..این راهیه که من و پدر بزرگ های من و مادر بزرگ هاااامون رفتن..و حالا بعد ااااز من نوبت تووو هست که به بهترین شکل مواظب اسناد محرمانه و سری این امارت باشی..تووو..تنها کسی هستی که می تونم بهش اعتماد کامل داااشتههه باااااشم..حتی به آنتونی  پدرت هم اعتماااااد نداااارم اما تو..تو..دختر خوش قلب و مهربانم..تو باید..مواظب..مواظب همه چی باشی..این قول رو بهم میدی؟..

-چرا انقدر به من اعتماد دارین؟..

-چون تو قلب صاف و ساده ای داری..دروغ نمیگی برعکس آدمای اطراف من به مادیات توجه نداری و عشق مایه وجود تو فینای من هستش..

از پدر بزرگ جدا شدم و دستاشو بوسیدم که نفس سنگینی وارد ریه هاش کرد که باعث ترس من شد..

-باباا بزرگ حالت خوبه؟..خوبی..؟

لبخندی زد و به ارومی سر تکان داد و به سمت کشو میز کارش اشاره کرد و گفت..

-اونجا جعبه هست...برام میاری؟..

اشکامو پاک کردم و لبخندی زدم و بلند شدم رفتم سمت میز کار میز بزرگ و مجللی بودپشت میز رفتم و کشو اول رو باز کردم پر بود از اسناد و کاغذ ..کشو دوم رو باز کردم یک جعبه چوبی و شیک قدیمی که روی درش یک نگین بزرگ زمرد خودنمایی می کرد..جعبه رو ورداشتم و به کنار پدربزرگ رفتم و جعبه رو سمتش گرفتم و به آرومی ازم گرفت و روی پاهاش که زیر پتو بود گذاشت و  به سرفه افتاد..با ترس و چشمای پر گفتم..

-بابا بزرگ..این جعبه لعنتی رو ول کن..حالت خوبه؟..

جعبه رو گرفتم و گذاشتم رو  عسلی کنار تخت و کمرشو مالش دادم کمی که آروم شد به سختی گفت..

-بشیییین کنااارم..جعبه...جعبه 

با چشمای گریون به جعبه چوبی نگاهی انداختم و برداشتم و نشستم کنار پدر بزرگ روی تخت و جعبه رو دادم بهش..چند سرفه دیگه کرد و آروم شد و نفس نفس می زد خیلی ترسیده بودم..در جعبه رو با بیحالی باز کرد و..داخل جعبه با مخمل رنگ و رو رفته ای تزیین شده بود و از جنس همون زمرد روی جعبه یک انگشتر زمرد و نقره بود ..با ناراحتی به حلقه زمردی نگاه کردم و نگاهمو به پدر بزرگ دوختم و گفتم..

-یعنی این انگشتر گرون قیمت از جون و سلامتی شما مهم تر بود که العان باید نشونم بدین؟..چرا بابا بزگ خوبم چرااا..

بابا بزگ با بیجونی انگشتر و از جای مخصوصش درآورد و گذاشت کف دستم و گفت..

-ااااین انگشتر قلب این ااااامارته..تماااام روح این امارت تو زمرد این حلقه ااااست..دخترممم..ایییین..ایییین نسل به نسل به من رسیده و العانم به تو..صاحب این امارت آنتونی نییییست تو هستییی گفتم آنتونی چون پسرم هست و باید جلوی چشم بقیه این امارت رو به نامش مییییی کردم..

با تعجب به انگشتر زمرد کف دستم نگاه کردم و به پدربزرگ نگاهی انداختم و با چشمای پر گفتم..

-متوجه منظورتون نمیشم..یعنی چی بابا بزرگ..؟

پدر بزرگ به سختی نفس های بلند و طولانی می کشید..اونقدر ترسیدم که انگشتر از دستم افتاد و زیر تخت رفت با گریه بی خیال انگشتر شدم و جعبه رو از ترس از روی پاهای بابا بزرگم برداشتم و گدذاشتم رو زمین و نفهمیدم چه طور پام خورد و رفت زیر تخت به آرومی دست به صورت بابا بزرگ می کشیدم و سعی داشتم آروم بکنمش اما بی فایده بود نفسش بالا نمیومد..دست بابا بزرگو گرفتم و با ترس و گریه جیغ کشیدم و خدارو صدا می کردم..

-خدایاا خدای خوب و مهربون..خدایااا خودت کمکش کن..اون نباید بمیرههههههه..خداااااااا..

همون موقع بابا و مامان و خدمتکارا وارد اتاق شدن .نفس های پدر بزرگ عمیق شد و به سختی زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم و فقط داشتم گریه می کردم..چشماش بسته شد و من دیگه هیچ وقت چشمای نازشو نمی تونستم ببینم..تن بیجونش افتاد رو تخت و دستاش شل شد..با تعجب خیره شدم به بابا بزرگ اشکام بی اراده راهشونو رو صورتم باز کرده بودن.

پدرم با وقار و به آرومی داشت گریه می کرد مادرم هم به گریه افتاد و تمام خدمتکارا یکی پس از دیگیری وارد اتاق شدن و به خط رو به روی تن بی روح پدر بزرگم ایستادند و ادای احترام  کردند.

هنوز باورم نمی شد و به شدت به گریه و هق  هق افتادم و سرم رو روی پاهای پدر بزرگ گذاشتم و گریه کردم..پدرم به کنار من اومد و گفت..

-دخترم بلند شو..

-بابا ولممممم کنننن نممیییی خوااااام پاااااشمممم..

-دخترم خوب نیست این جوری گریه کنی بسه..

فقط گریه می کردم و زجه می زدم.پدر بزرگ برام همه چیز بود. وقتی مامان و بابا می رفتن سر کار من تنها می شدم و میومدم پیش بابا بزرگ و باهاش حرف می زدم..همدم و رفیق بود برام.پول تو جیبی هایی که بهم می داد از ماله بابام شیرین تر بود و دلم نمیومد خرجش کنم..وقتی مامان بزرگ از دنیا رفت انقدر براش ناراحت نبودم اما بابا بزرگ فرق داشت..

مامان دید حالم خوب نیست با چشمای خیس به کنارکم اومد و منو از روی تخت بلند کرد و گفت..

-بسه فینا جان..بسه زشته..نکن این جوری مامانم..

-نههه مااامااان ولمممم کن بگذاااار منمممم بمیرممم بابا بزرگ همه چییییزم بود..جای دوستمممممم بود..جای خواااهر و براااادر نداشتم بود ..چرا رفت...چرااا تنهام گذاشت...؟

و با  ناراحتی مامانمو بغل کردم و گریه کردم.

ظهر بود که پدر بزرگ عزیزم فوت کرد و تمام امارت رو بار دیگر غم گرفت..یک بازی جنگی بار مادربزرگم و این بار پدربزرگ مهربونم توماس.

 قرار شد مراسم تدفین فردا صبح برگزار بشه و برای همین پدر بزرگ رو با ماشین مشکی و مخصوص با احترام کامل به سرد خونه  یکی از قبرستون هایی که خانواده و نسل پدر بزرگ اونجا دفن شده بودند بردند.

خانواده مادرم که ایرانی بودن و مادر بزرگ و پدر بزرگم قرار شد برای مراسم خودشون رو شب برسونن به  مسکو.مادرم یک خانم ایرانی بود و اسمش لیلا و کارش هم مهماندار هواپیما و پدرم یک جنتلمن روسی به اسم آنتونی که کارش مترجم زبان فارسی بود و توی یکی از پرواز های تهران مسکو خیلی اتفاقی همدیگه رو میبینن و پدرم عاشق حجاب و پاکی مادرم میشه و این جوری باهم ازدواج می کنن.

مادرم من رو مثل یک خانم ایرونی بزرگ کرد و حجاب و حیا یک  خانم ایرونی رو بهم یاد داد و پدرم هم منو تشویق می کنه و مشکلی با این مسائل نداره. به خاطر پدر روس و مادر ایرانی من این دوتا زبان رو عالی یاد گرفتم و با پدر و مادرم فارشسی و با بقیه از جمله پدر بزرگم روسی و..

پدر بزرگم..یادش..خنده هاش یک لحظه از جلوی چشمام دور نمی شد..میلی به خوردن نداشتم و چیزی نخوردم و به اتاق پدربزرگم رفتم.خدمتکار شخصیش داشت اتاقشو مرتب می کرد تا برای همیشه  در اونجا رو قفل کنه و اجازه نده کسی وارد بشه..اقای آلبرت با دیدنم گفت..

-کاری داشتی فینا جان؟..

-می خوام تنها باشم عمو آلبرت..میشه؟

از لحن عمو خوشش میومد لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون و در رو به آرومی بست من موندم و اتاق بزرگ پدربزرگ ..کنار تخت رفتم و نشستم . دستی روی تخت کشیدم و چشمام پر شد  یاد حرف هاش افتادم..قلب امارت..انگشتر زمرد..وارث این امارت  من..از روی تخت بلند شدم و اشکمو پاک کردم و به کنار پنجره بزرگ که حالاپشت پرده های مخمل بود رفتم دستی روی پرده کشیدم و کمی کنار دادم تا منظره حیاط جلو امارت رو ببینم. امارت بدون پدر بزرگم هیچه. هوا چه قدر دلگیره.پاییز.بارون.مرگ پدر بزرگ..

-آااااه..

تقی به در خورد..پرده رو انداختم و رومو سمت در برگردوندم. عمو آلبرت بود. لبخند بی جونی زدم که جوابش بهم یک تعظیم کوتاه بود..عمو آلبرت کنار در ایستاد و بعدش مادرم وارد شد و گفت..

-کجایی دخترم..داشتم دنبالت می گشتم.

جواب مادرم رو با ملایمت دادم..

-من !!؟؟..خب همینجا..چیزی بازی آنلاین دیو و دلبر شده؟..

-نه می خوام باهات یکم صحبت کنم..

عمو البرت از اتاق بیرون رفت و مادرم روی ست یکی از مبل هایی که توی اتاق پدربزرگم بود  نشست و بهم خیره شد و نفس عمیقی کشید و گفت..

-مامان بزرگ و بابا بزرگ دارن میان مسکو..یک چندتا مهمون هم با خودشون میارن..به خاطر تو..

با تعجب یک تای ابرومو بالا بردم و گفتم..

-من؟!!

-آره دخترم تو..

از سر ناراحتی پوزخندی زدم و گفتم..

-قدم همشون رو چشمم اما واقعا براشون متاسفم که پدربزرگ منو بهونه کردن که نوه اش رو ببینن..

مادرم لبخندی زد و سرشو انداخت پایین و گفت..

-خوشم میاد زود میگیری حرفو..حالا..

حرف مامان رو نصفه گذاشتم و گفتم..

-من توی شرایطی  نیستم که بخوام توی ختم و مراسم تدفین پدربزرگ عزیزم به این مزخرفات فکر کنم..احتیاجی هم ندارم..

-ولی دخترم..

-مامان جان تنهام بگذار..

مامان با تعجب به من نگاه می کرد از جا بلند شد و نزدیک به من ایستاد و دستمو گرفت و گفت..

-حرف تو درست..می دونم جاش نیست..ولی ارزش فکر کردن رو داره..با مرده نمی میرن..پدر بزرگ تو پدر شوهر عزیز منم بود .

چشمام پر شد و سرمو پایین انداختم و مادرم به ارومی انگشتشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا اورد و با دیدن چشمای گریونم منو به ارومی توی آغوشش گرفت و گفت..

-الهی من قوربون دختر ماهم برم..نمی خواستم ناراحتت کنم عزیزه دلم..گریه نکن..

از بغل مامانم بیرون اومدم و با چشمای گریون نگاش می کردم که گفت..

-یکم بهش فکر کن..پسر بدی نیست..

اینو گفت و از اتاق پدربزرگ رفت بیرون و درو بست. که بهش فکر کنم!!

-اووه خداا..

حوصله ازدواج نداشتم..نگاهی به اتاق انداختم من موندم و سکوت اتاق.به ارومی رفتم سمت پنجره  پرده سنگین رو کنار زدم . هوا تاریک شده بود.بارون می بارید.در بالکن رو باز کردم و رفتم بیرون.بالکن بزرگ و قشنگی بود که سقف گچبری شده و نرده های  گچبری داشت.همیشه با پدربزرگ اینجا حرف می زیم و عمو آلبرت برامون شکلات داغ و چیز کیک های مخصوصش رو میاورد و اونم به جمع دو نفره ما اضافه می شد و صحبت می کردیم و می خندیدیم..برعکس هم سن و سال هام همدم من پدربزرگ بود..چه روزهای خوشی بود چه قدر نصیحت های هر دو به دلم می نشست. اهی کشیدم..

- آه..دوست دارم بابا بزرگ خوبم..دلم برات تنگ شده.. می دونم کنارمی این منم که نمی تونم ببینمت..

لبخند تلخی زدم و به چراغ های شهر چشم دوختم زیر بارون از این زاویه رویایی بود. بارون شدید تر شد. آخرین قطره اشکمو پاک کردم .بابا بزرگ هیچ وقت دوست نداشت چشمام گریون باشه نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم جز صدای شر شر بارون هیچی نمی شنیدم.بعد از چند لحظه چشمامو باز کردم..

-بیا اتاق.. هوا سرده..

صدای آروم و عجیبی بود..تعجب کردم که جز عمو آلبرت بقیه باهام رسمی بودن بدون اینکه نگاه کنم کیه گفتم..

-نمی خوام..همینجا خوبه..

فکر کردم رفت..چند لحظه بعد..

- گفتم بیا تو..باید باهام جایی بیایی..

احساس کردم صدا نزدیک تر شد..اخمام رفت تو هم به آرومی در حینی که سرمو برگردوندم ببینم کیه..با عصبا نیت گفتم..

-تو کی هستی که بهم دستور..

حرف تو دهنم خشک شد..

زود نظر بدین که چه طوری بود...