از فکر و خیال بیرون آمد. فرهاد روبرویش نشست و به او نگریست |
|
برای لحظه ای نگاهش در نگاه گرم فرهاد گره خورد و جز حسرت و ندامت در آن |
|
چیزی ندید . فرهاد نفس بلندش را که شبیه به اه بود بیرون فرستاد و گفت: |
|
- هنوزم بعد از سال ها وقتی می بینمت نفسم می گیرد هستی! |
|
حالت چطور است؟ |
|
هستی زیر لب گفت: |
|
- ممنونم خوبم |
|
و سرش را به طرف ششه پنجره چرخاند و گفت: |
|
- عجب بارانی می بارد ! خیال بند آمدن هم ندارد. |
|
فرهاد گفت: |
|
- دل آسمان هم گرفته مثل دل من و شاید دل تو! می آیی کمی در حیاط قدم بزنیم؟ |
|
هستی نگاهش را از پنجره گرفت و به نگاه فرهاد دوخت و گفت: |
|
- فکر نمی کنی قدم زدن با یک زن بیوه ، آن هم زیر باران کمی حرف ساز برای من و ناخوشایند برای تو باشد؟ فرهاد خان؟ |
|
و خان را با لجبازی خاصی ادا کرد که فرهاد به خوبی با آن آشنا بود. فرهاد |
|
تکیه اش را به مبل داد و دستش را زیر چانه اش گذاشت طوری که به خوبی ساعتش |
|
را به نمیاش می گذاشت نگاه هستی بر انگشت فرهاد ثابت ماند از این که حلقه |
|
ای در انگشت او نبود تعجب نمود . فرهاد گفت: |
|
- من پسر عمه ات هستم هستی جان! حداقل مثل یک فامیل با من رفتار کن. مثل مهران دیدم که چه طور با احترام با او برخورد می کردی. |
|
هستی گفت: |
|
- می دانی که من دلم نمی خواهد بعد از تمام شدن مهمانی پشت سرم حرف و حدیث |
|
باشد، فامیل تنگ نظر و حرف ساز خودمان را می گویم. همین طور دلم نمی خواهد |
|
شرمنده سحر جون بشوم که در غیابش با شوهر خوشگل و خوش تیپش زیر باران قدم |
|
زده ام... |
|
در ضمن مهران غریبه نیست باید به او خوش آمد می گفتم و زنش هم مثل دسته |
|
گل... کنارش ایستاده بود اما من و تو تنها هستیم ! حالا متوجه شدی؟ |
|
فرهاد مغلوب و گرفته هیچ نگفت. شاید هستی راست می گفت، رفتار با یک زن |
|
جوان که تازه دو عزیزش را از دست داده باید بسیار سخت باشد. مخصوصا که |
|
هستی دل خوشی هم از فرهاد نداشت. فرهاد اندیشید: هر سخن و رفتار نا به |
|
جایی باعث رنجش او می شود ته دلش هنوز از من ناراحت است. |
|
هستی نگاهش را در سالن به چرخش در آورد تا اگر چشم مادر و هدیه را دور |
|
ببیند به اتاقش برود، هیچ حوصله پندها و نصیحت های مادرش را که بعد از |
|
تمام شدن مهمانی به سرش باریدن می گرفت نداشت. فرهاد که آرام و خونسرد به |
|
چهره هستی نگاه می کرد فکر او را خواند و گفت: |
|
- هیچ وقتی حتی به فکرم هم خطور نمی کرد که هستی شاد و شیطون که جانش واسه |
|
مهمونی و بریز و بپاش در می رفت بخواهد دور از چشم مادرش جیم شود. نمی |
|
ترسی بعد از رفتن مهمان ها مادرت به گونه اش چنگ بزند و بگوید: (( چرا فکر |
|
ابروی مرا نکردی هستی؟ چرا تا آخر مهمانی نماندی و مهمانها را بدرقه نکردی |
|
هستی: هستی از ادای فرهاد که صدایش را نازک کرده بود و از قول مادرش حرف |
|
می زد نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت |
|
- تو هنوز مادر را نبخشیدی فرهاد؟ |
|
فرهاد دهانش را کمی جمع کرد که نشان می داد مشغول حساب کتاب بین خودش و مادر هستی است بعد گفت: |
|
- نه نمی توانم هستی هیچ وقت نمی بخشمش |
|
هستی گفت: |
|
- کاملا معلوم است که هنوز دلگیری به هر حال هر کس سرنوشتی دارد و سرنوشت ما هم این بوده |
|
- درسته ، سرنوشت ما واقعا همین است |
|
و سپس لبخندی تلخی زد و گفت: |
|
- راستی مهران را دیدم ، طفلک چقدر نگاهش به تو نگران و با محبت بود . فکر |
|
نمی کردم عاشقان دلخسته تو حتی بعد از ازدواح هم نگران تو باشند |
|
و همزمان با گفتن این جمله ابرویش را بالا داد ، منتظر حمله هستی بود . |
|
هستی هم که با این لحن سخن گفتن فرهاد به خوبی آشنا بود عصبانی شد و پاسخ |
|
داد: |
|
- آره مثل تو ، تو که معلوم نیست زن و بچه ات رو کدام گوری گذاشته ای و |
|
این جا روبروی من نشستی و به من زل زدی چه طور بود گیتارت را هم می آوردی |
|
و برایم شعر می خواندی؟ |
|
فرهاد با لودگی جواب داد: |
|
- آخ چی می شد هستی! حاضرم نصف عمرم را بدهم و یک ساعت با تو باشم |
|
هستی دوباره با خشم جواب داد: |
|
- مهران همان کسی بود که وقتی تو مرا سر کار گذاشته بودی و آن طرف دنیا |
|
مشغول بودی به سراعم آمد اما من گیج تر از آنی بودم که بخواهم با او |
|
ازدواج کنم او هم وقتی دید که به خواسته مادرم به خواستگاری دعوت شده و در |
|
قلب من کسی به جز تو جای ندارد رفت و مثل یک مرد با شرافت گفت که نمی |
|
خواهد شرمنده تو شود. دوباره بغض وامانده مثل توپی راه نف کشیدنش را سد |
|
کرد . نفس عمیقی کشید و دوباره به آسمان خیره شد. مرگ شوهر و بچه اش و |
|
یادآوری خاطرات گذشته اش از او موجودی شکننده و ظریف ساخته بود که با هر |
|
یادآوری و سخنی به گریه می افتاد . فرهاد لیوان آب را به دستش سپرد و گفت: |
|
- - آرام باش هستی جان. فکر می کردم بعد از شنیدن حرف هایم در 7 سال پیش |
|
ناراحتی و کینه ات از من از بین رفته ! اما می بینم که هنوز هم از دست من |
|
ناراحتی من دلم نمی خواهد باعث رنجش تو شوم! اما چه کنم هنوز هم نسبت به |
|
تو حسودم . اگر چه به اصطلاح همسر و فرزند دارم اما حسودی به دوستداران تو |
|
جزئی از وجودم شده است. من هنوز به حمید خدابیامرز حسودی می کنم که توانست |
|
5 سال تمام با تو زندگی کند اما من هنوز اندر خم یک کوچه مانده ام |
|
- هستی با بغض گفت: |
|
- - بس کن فرهاد دوباره داری خاکستر به هم می زنی تا آتشی از زیر آن |
|
بیابی؟ من اجازه نمی دهم که تو در مورد گذشته آن قدر رک و صریح با من سخن |
|
بگویی،باید بدانی که هنوز یاد حمید با من است. تو هم بهتر است بیشتر به |
|
فکر سحر و سینا باشی! |
|
- خیلی خودداری می کرد که بغضش به اشک تبدیل نوشد به همین دلیل برخاست و |
|
از سالن بیرون رفت ! از خودش بدش آمد چرا که خیلی هم از نگاه های گرم و |
|
عمیق فرهاد ناراحت نبود انگار که باعث ارامشش می شد! |
|
- خنکای باد پائیزی کمی از انقلاب تلاطم دورنش کاست. نفس عمیقی کشید و با خود گفت: |
|
- دو سال از مرگ حمید و نازنین می گذرد اما من هنوز نتوانسته ام این بغض |
|
لعنتی را مهار کنم و با هر سخن و رفتاری توی گلویم جا خوش می کند. می دانم |
|
مادر به خاطر روحیه من ترتیب این مهمانی را داده اما واقعا نمی توانم |
|
ادمهایش را تحمل کنم ان از شهلا که به مادر و شوهرش چسبیده بود ان لادن هم |
|
که هیچ وقت چشم دیدن مرا نداشت. شاهرخ ، هومن ، هدیه و حتی خود فرهاد |
|
دارند زندگی می کنند و از زندگی خودشان راضی اند. حتی ان مهران که مثل چمن |
|
جلوی رویم سبز شد، وقتی نشان می دهد که چه قدر از زندگی اش راضی است لجم |
|
می گیرد. پس من این جا چه کاره ام؟ این وسط فقط من تنها هستم ، چه قدر |
|
خسته ام! چه قدر محتاج شانه های همسرم هستم که سر به آن بگذارم و بگریم. |
|
اه که چقدر دلم برای در آغوش کشیدن نازنینم تنگ شده! آه فرهاد چرا؟ چرا |
|
آمدی چرا نمک به زخم کهنه ام پاشیدی؟ تو که ان زمان که باید می بودی نبودی |
|
و حالا که با دیدنت به یاد گذشته های تلخ و شیرینم می افتم جلوی رویم می |
|
نشینی و قصه قدیمی عشقمان را تکرار می کنی؟ |
|
- حسرت دیدن فرهاد داشتنش و عشقی که ته قلبش بود و جودش را به اتش می کشید |
|
زیر باران ایستاد و گریست دلش فرهادر ا می خواست که با او باشد. انگار که |
|
موفقیت فرهاد محرز بود چرا که توانسته بود در عرض یک ربع حال هستی را |
|
دگرگون کند و با نگاه با نفوذ و سحر کلامش او را به گذشته ها بکشاند اشک |
|
او چه بود ؟ به خاطر نداشتن حمید و نازنین ؟ یا به خاطر اید آوری گجذشته |
|
اش؟ |
|
- فرهاد؟؟؟. |
|
دست گرمی شانه اش را فشرد چرخی زد و مریم را پشت سرش دید خود را در آغوش مریم انداخت و هق هق کنان گفت: |
|
- خسته ام مریم خدا کی به من نگاه می کند؟ |
|
مریم دلسوزانه دست به موهایش گشید و گفت: |
|
- کافیه هستی جان! حیف این چشم های زیبا نیست که دائما در آشک غرق اند؟ می |
|
دونم که دلت گرفته ! حال و هوایت مثل اسمان ابری و گرفته است. احساسات |
|
لطیفت را درک می کنم عزیز دلم. اما باید تحمل کنی. مهران به من گفته که تو |
|
برای چی به خواستگاری اش پاسخ رد داده ای! به خاطر همین فرهاد خان نه؟ می |
|
دانم حس تو الان چه حسی است؟ حس یک غرق شده که هیچ امیدی به ساحلندارد! |
|
اما باید به خدا توکل کنی او در چنین مواقعی پاره تخته ای یا هر چیز کوچک |
|
دیگری را برای نجات بنده اش پدید می آورد . دلت را به خدا بسپار هستی جان |
|
چیزی بگو تا سبک شوی. |
|
هستی سر از شانه مریم برداشت و گفت: |
|
- ببخش مریم جان ، خیلی محکم بغلت کردم هیچ به فکر کوچولیت نبودم . اه |
|
مریم شاید باور نکنی اما گرمای تنت مث حس مادر شدن دلچسب و شیرین است. آن |
|
قدر دلم گرفته که در یک ساعت حرف زدن هم باز نمی شود می دانم الان مادرم و |
|
هدیه نگرانم هستند اما دست خودم نیست نمی تواند جلوی این آدم های شاد |
|
قیافه شاد به خودم بگیرم و تظاهر به خوشحالی کنم نمی دانم چرا این قدر با |
|
تو احسا راحتی می کنم ! مهربانی و سادگی ات مرا به یاد یاسمن می اندازد. |
|
یاسمن خواهر فرهاد و دختر عمه ام است نمی دانی چه قدر دلم برایش تنگ شده |
|
مریم دستش را در دست گرفت و گفت: |
|
- دلت می خواهد روزی قرار بگذاریم یا تو به خانه ما بیایی یا من به خانه |
|
تو یا اصلا بیرون بریم و تو کمی از گذشته ات برایم حرف بزن حس می کنم |
|
خاطرات گذشته روی دلت تلمبار شده اند |
|
هستی گفت: |
|
- درست می گویی چند سال است که با کسی خودمانی و صمیمی صحبت نکرده ام هدیه |
|
که سرگرم زندگی و بچه هایش بوده یاسمن هم که همراز و همدلم بود به فرانسه |
|
رفت. شهلا هم که حسابی از من دور شده. هیچ وقت هم جرات نکرده ام حرف هایم |
|
را به حمید بگویم. او مرد خوب و شریفی بود اما من خجالت می کشیدم از |
|
ناگفته های دلم برایش سخن بگویم |
|
سپس نگاهی به اسمان کرد و گفت: |
|
- هر موقع وقت داشتی بهم زنگ بزن و به خانه ام بیا تا برایت از زندگی ام |
|
صحبت کنم خودم هم بدم نمی آید خاطرات گذشته را مرور کنم. پر از شیرینی و |
|
تلخی است |
|
مریم گفت: |
|
- آن قدر به دلم نشستی که انگار چند سال است می شناسمت چشم ، تماس می گیرم |
|
و به خانه تان می آیم دلم نمی خواهد افتخار هم صحبتی ات را از دست بدهم. |
|
هستی گفت: |
|
- دوستی با تو هم برای من افتخار است! |
|
مریم گفت: |
|
- خب دیگر این قدر افتخار خانم را صدای نزنیم چرا که ممکن است سر و کله شوهر ش پیدا شود و دمار از روزگارمان در بیاورد |
|
هر دو با صدای بلند خندیدند مریم در حالی که به پنجره اشاره می کرد گفت: |
|
- انگار پسر عمه ات خیلی نگرانت است ببین چه طور در تاریکی حیاط دنبالت می |
|
گردد! دلسوزی اش شبیه دلسورزی برادر برای خواهرش است بی ریا و با محبت |
|
هستی گفت: |
|
- آره می دانم فرهاد مرد خوبی است اما نگرانی اش دیگر برای من زندگی نمی |
|
شود و او در یک لحظه از زندگی اش با خود رایی و لجبازی که کرد آینده هر |
|
دومان را تباه کرد اگر او به خارج نمی رفت باعث حسرت و ویرانی ارزوهایمان |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|